اروپا با طعم ساقه طلایی (سفرنامه اروپا)

4.4
از 21 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفری پر ماجرا به اروپا با طعم ساقه طلایی

90-Europe-Blog cover (01-03-18).jpg

اروپا با طعم ساقه طلایی

 

مقدمه

سفر به خارج از کشور آن هم به اروپا در شرایطی که ایران به خاطر نوسات قیمت ارز، درگیر مشکلات اقتصادی است و همه ما با این مشکلات دست و پنجه نرم می کنیم، نه تنها یک امر غیر ضروری بلکه شاید محال به نظر برسد.

ولی اگر هدف از سفر، کسب تجربیات بکر باشد و نه خرید سوغاتی و رفتن به رستوران و کافه گردی، می توان با حداقل هزینه ی ممکن سفر کرد. برای به حداقل رساندن هزینه های سفر فقط کافی است از تجربیات کسانی که قبلا تجربه سفرهای این چنینی را داشته اند، استفاده کرد و در طول سفر هم از وسایل حمل و نقل عمومی مثل تراموا و مترو و اتوبوس استفاده کرد.

برای من همه چیز از یک پیشنهاد در پاییز 97 شروع شد. دو ماهی بود که کارت پایان خدمت به دستم رسیده بود و پاسپورتم را هم گرفته بودم.یکی از دوستان خواهرم که با هم رفت و آمد خانوادگی هم داریم، چند سالی بود که به خاطر شغل پدرش، با خانواده در کشور هلند زندگی می کرد. یک روز خواهرم امینه به من گفت که اگر دوستش دعوت نامه بفرستد، پایه یک سفر به اروپا در نوروز 98 هستم؟ این را هم اضافه کرد که همه چیز فعلا پنجاه پنجاه است. من هم کمی فکر کردم و با کمال میل پذیرفتم و قرار شد مادرم هم در این سفر ما را همراهی کند. اولین کاری که کردیم خرید بلیط هواپیما بود که نفری حدود 4 میلیون و 100 هزار تومان شد و روی کاغذ قرار شد که 7 فروردین ماه 98 عازم آمستردام شویم و در 14 فروردین 98 هم به تهران برگردیم. بلیط ها را برای دوست خواهرم فرستادیم و قرار شد که او دعوت نامه ای برای 4 نفر (امینه و همسرش مهدی، من و مادرم) بفرستد. وقت سفارت را هم دوست خواهرم گرفت. چند ماه قبل از سفر هم با راهنمایی برادرم(که قبلا تجربه سفرهای این چنینی به اروپا را داشت) بلیط های موزه لوور و اتوبوس های بین شهری را از طریق اینترنت خریدیم و هتل ها و آپارتمان محل اقامتمان را رزرو کردیم.

در این سفر یک هفته ای با تور اروپا از سه کشور هلند و بلژیک و فرانسه دیدن کردیم. این سفر نامه حاصل سفر هرچند کوتاه ما به سه شهر آمستردام و بروکسل و پاریس است. اگر این سفرنامه را بخوانید، متوجه خواهید شد که این سفر همراه با اتفاقات غیرقابل پیش بینی و البته تلخ هم همراه بود.

 

مقصد اول-آمستردام

بلیط هواپیمای ما که دو مسیره بود از شرکت هواپیمایی آلیتالیا بود. یعنی از فرودگاه امام خمینی به رم می رفتیم و بعد از توقف در رم، از آنجا به آمستردام می رفتیم. اما یک ماه قبل از پرواز، به علت تحریم ها، شرکت آلیتالیا اعلام کرد که در سال شمسی جدید، دیگر از ایران پرواز ندارد و این یعنی اینکه بلیط ما باطل شده بود و این اولین اتفاق غیر قابل پیش بینی سفر بود. اما طبق قانون، سایتی که ما از آن بلیط خریده بودیم، باید با شرکت آلیتالیا مذاکره می کرد تا برای ما پرواز جایگزین صادر می شد. اما سایتی که من و مادرم از آن بلیط خریده بودیم با سایت خرید بلیط خواهرم امینه و همسرش مهدی فرق داشت. جالب آنجا بود که پرواز جایگزین امینه و مهدی هم چند روز بعد از اعلام این خبر، تعیین شده بود ولی پرواز جایگزین ما هنوز در پرده ای از ابهام بود.

بعد از مراجعه حضوری به سفارت، پاسپورتمان را به سفارت تحویل دادیم و قرار شد که از طریق ایمیل به ما اطلاع بدهند که چه زمانی باید برای اخذ جواب تقاضای ویزا مراجعه کنیم. اگر با تقاضای ما موافقت می شد که ویزا را در پاسپورت می چسباندند و اگر هم ویزا نمی دادند در برگه ای دلیل عدم اخذ ویزا را توضیح داده و پیوست پاسپورت می کردند. نیمه های اسفند بود که ایمیل سفارت به دست ما رسید و قرار شد که من به نمایندگی از همه بروم و پاسپورتها را تحویل بگیرم. لحظاتی سرشار از هیجان بود. شاید یکی از بهترین خبرها را خواهرم آن روز از زبان من شنید که بهش زنگ زدم و گفتم که ویزای همگی الان در دست من است. به خانه که رسیدم، بلیط های پرواز جایگزین من و مادرم هم ایمیل شده بود. بلیط های جایگزین سه مسیره بود. تهران-استانبول، استانبول-رم و رم-آمستردام. پرواز تهران-استانبول و استانبول-رم از شرکت ترکیش بود و پرواز رم-آمستردام همان شرکت آلیتالیا بود. همه پروازها با پروازهای جایگزین امینه و مهدی یکی بود جز اولین پرواز. ساعت پرواز تهران-استانبول ما زودتر از آن ها بود و من و مادرم باید چند ساعتی در فرودگاه استانبول منتظر می ماندیم. البته همین یک موضوع هم کمی باعث نگرانی ام شده بود چون من اولین سفر خارجی ام را تجربه می کردم و این سفر هم کمی فرق داشت.

ساعت 4:30 دقیقه بامداد هفتم فروردین، تهران را به مقصد استانبول ترک کردیم. وقتی سوار هواپیما شدم و روی صندلی نشستم کمی هیجان زده بودم. حس عجیبی داشتم. کمی ترس (به همان علتی که کمی بالاتر برایتان توضیح دادم) و البته کمی هم هیجان. از آسمان ایران که خارج شدیم، پذیرایی شروع شد. توی آن ساعت صبح کسانی بودند که از مهماندار درخواست نوشابه کرده بودند! برای من جای سوال بود که در آن موقع صبح آن هم ناشتا چرا باید کسی نوشابه بخورد؟ حدود ساعت 6:15 به فرودگاه استانبول رسیدیم. طبق صحبتی که با امینه کرده بودم، قرار ما گیت پرواز استانبول-رم بود. وقتی بعد از چند ساعت انتظار، امینه و مهدی را در گیت فرودگاه دیدم، خیلی خوشحال شدم و نفس عمیقی کشیدم.

ساعت 16:30 دقیقه به وقت هلند به فرودگاه بین الملی آمستردام رسیدیم. برای گرفتن چمدانها به قسمت تحویل بار رفتیم که البته خیلی هم خلوت بود.دومین اتفاق غیر قابل پیش بینی هم رخ داد. دو تا از چمدان ها که برای امینه و مهدی بودند را پیدا نمی کردیم. هر چه قدر صبر کردیم و به چمدان های روی ریل چشم دوختیم اما خبری از چمدان ها نبود. به متصدی تحویل بار مراجعه کردیم و متوجه شدیم که چمدان های ما در رم جا مانده است. همانجا شکایتی ثبت کردیم و قرار شد که شرکت هواپیمایی چمدان ها را به آمستردام بفرستد.

1.jpg
غرفه گل فروشی در فرودگاه آمستردام

 

2.نهایی.jpg
 صندوق خیریه ای در فرودگاه که به شکل قلک ساخته شده است.

 

بعد از دریافت کد پی گیری، عازم هتل شدیم. در طبقه ی پایین فرودگاه بین المللی اسخیپول آمستردام، ایستگاه قطاری وجود داشت. بلیط ها که نفری 6 یورو بود را از باجه ای در فرودگاه خریدیم. سپس سوار قطار شدیم و در ایستگاه Sloterdjik پیاده شدیم.

3.jpg
 ایستگاه Sloterdjik آمستردام

 

اسم هتل ما Meininger بود که در چند قدمی ایستگاه Sloterdjik بود.این ایستگاه مترو یکی از پایانه های اصلی شهر آمستردام می باشد. این پایانه، هم ایستگاه مترو و تراموا بود و هم پایانه اتوبوس بین شهری که اتفاقا اتوبوس آمستردام به بروکسل ما هم از همین پایانه حرکت می کرد.

هتل ما یک ساختمان 5-6 طبقه با یک لابی بزرگ بود که کمی هم با هتل هایی که تا الان در ایران دیده بودم، تفاوت داشت. لابی از سه قسمت تشکیل شده بود. قسمت پذیرش با چند مبل راحتی، یک آشپزخانه مشترک با تمامی امکانات که به مسافرین این امکان را می داد که برای خودشان آشپزی کنند و در نهایت یک کافه که در قسمت انتهایی لابی هتل قرار داشت.

 

 

4.jpg
کافه هتل

 

لابی هتل شلوغ بود. بعد از پذیرش، حدود ساعت 8 شب بود که وارد اتاق شدیم. اتاق ما 4 تخت و یک سرویس داشت. یکی از تخت ها دو نفره و تخت دیگر هم دو طبقه بود. نمای پنجره اتاق هم رو به ساختمانی اداری بود که هیچ وقت هم نفهمیدم متعلق به چه سازمان یا اداره ای است. بعد از کمی استراحت، من و مهدی به آشپزخانه هتل رفتیم و تعدادی کنسرو را برای شام گرم کنیم.

اسم آشپرخانه مشترک که می آید اغلب ما یاد خوابگاه های دانشجویی در ایران می افتیم. اما اینجا کاملا متفاوت بود. در اینجا همه جور امکاناتی از قبیل یخچال، گاز، کتری برقی، ماشین لباسشویی و حتی ادویه و پاستا برای پختن غذا وجود داشت. در کنار یخچال هم پاکتهای سفید رنگی بود که شما می توانستید مواد غذایی خودتان را درون آنها بگذارید و بر روی پاکت هم شماره اتاقتان را بنویسید و در یخچال قرار دهید. اما نکته ای که به نظرم جالب آمد این بود که اگر مواد غذایی ای اضافه می آمد و فاسد نشدنی بود، افراد آن را در قسمت ادویه جات می گذاشتند تا دیگران هم بتوانند استفاده کنند.

 

 

5.jpg
آشپزخانه هتل

 

در آن ساعت شب، آشپزخانه شلوغ بود. بعد از گرم کردن کنسرو ها، آن ها را به اتاق بردیم و خوردیم. بعد از خوردن شام، حدود ساعت 9 شب بود که پدر و مادر دوست خواهرم به دیدن ما آمدند. آنها برای دیدن ما از لاهه به آمستردام آمده بودند و با خودشان کیک خانگی و میوه هم آورده بودند. در آشپزخانه نشستیم و چای با کیک خانگی خوردیم. اصلا فکرش را هم نمی کردم که در آمستردام بتوانم کیک خانگی بخورم. حدود ساعت 11 شب بود که آنها به لاهه برگشتند و ما هم به اتاقمان رفتیم و خوابیدیم. روز خسته کننده ای بود البته با چاشنی هیجان. طبق برنامه، فردا قرار بود که آمستردام را بگردیم.

آمستردام پایتخت هلند و پر جمعیت ترین شهر این کشور است، اما با این حال دولت هلند در آمستردام قرار ندارد و پایتخت سیاسی هلند، شهر لاهه است. همچنین آمستردام بزرگترین مرکز جذب توریست در این کشور و یکی ‌از محبوب‌ترین هدف‌های گردشگری در اروپا با بیش ‌از چهار میلیون بازدیدکننده از سراسر جهان در سال است. بخش مرکزی شهر بافت فشرده و زیبای قدیمی خود را به خوبی حفظ کرده‌ و به همین خاطر یکی از جاذبه‌های گردشگری در آمستردام، قایق‌سواری در کانال‌های داخل شهر است که از مقابل بسیاری از ساختمان‌های زیبای شهر می‌گذرد.

اولین موضوعی که در آمستردام توجهتان را به خودش جلب می کند وجود تعداد زیادی دوچرخه در شهر است. تعداد کل جمعیت هلند تقریبا برابر با 17 میلیون نفر می باشد اما 23 میلیون دوچرخه در کشور وجود دارد. در نقطه به نقطه شهر آمستردام پارکینگهای عظیم الجثه ای برای دوچرخه ها وجود دارد. سیستم شهری هم بر اساس دوچرخه طراحی شده است. به طوری که برای دوچرخه سوارها مسیر ویژه وجود دارد و در آن مسیر، نه عابر پیاده وجود دارد، نه موتور و نه ماشین. حالا این را مقایسه کنید با تهران.

یادم است که یک بار در تهران در مسیر ویژه دوچرخه، دوچرخه سواری می کردم. مسیر ویژه بخشی از پیاده رو بود که اتفاقا در آنجا ماشینی هم پارک شده بود. همان طور که داشتم رکاب می زدم، عابری رو به من کرد و گفت:"پیاده رو که جای دو چرخه سواری نیست".

لازم به ذکر است که اغلب دوچرخه هایی که در آمستردام دیدم، دوچرخه های معمولی بودند و مردم آنجا کمتر از دوچرخه های دنده ای استفاده می کردند. همه دوچرخه ها هم بوق و یا زنگ هشدار داشتند.

6.jpg
پارکینگ مخصوص دوچرخه

 

صبح روز پنج شنبه مورخ 8 فروردین ماه، بعد از خوردن صبحانه، حدود ساعت 9 صبح از ایستگاه اسلوتردیک sloterdjik بلیط یک روزه تراموا خریدیم .قیمتش نفری حدود 8 یورو بود. با این بلیط می توانستیم بدون محدودیت در 24 ساعت از تراموا استفاده کنیم. سپس با تراموا به سمت ووندل پارك رفتیم.

پارک وندل (Vondelpark) در جنوب میدان لیدسپلین (Leidseplein) و در نزدیکی موزه ی ونگوگ می باشد و به غیر از گردشگران، خیلی از مردم آمستردام هم عاشق آن هستند. این پارک شبیه اغلب پارک های تهران است و اگر گذرتان به آمستردام خورد و خواستید از قدم زدن در هوایی مطبوع لذت ببرید، حتما به این پارک بروید. در این پارک افراد زیادی را می بینید که برای پیاده روی، دویدن و یا دوچرخه سواری به آنجا می آیند. 

وندل پارک.قسمت اول.jpg
وندل پارک

 

بعد از قدم زدن در پارک، به سمت میدان میوزیم‌پلاین (Museumplein) حرکت کردیم. در اطراف این میدان موزه های زیادی قرار دارد که موزه ونگوگ، یکی از آن هاست.

ورودی_موزه_ونگوگ_قسمت_اول_سفر_نامه.jpg
ورودی موزه ونگوگ

یکی از تفریحات من در سفر، علی الخصوص وقتی اولین بار به آنجا سفر می کنم، سر زدن به کتابفروشی های آن منطقه است .در طبقه همکف یکی از موزه های اطراف این میدان، یک کتابفروشی بود. سری به آنجا زدیم. شبیه کتابفروشی های شیک تهران بود که علاوه بر کتاب، لوازم التحریر، اسباب بازی و وسایل تزیینی هم می فروختند.

 

9.jpg

 

بعد از کتاب فروشی با تراموا به سمت ميدان دام رفتیم.

میدان دام در مرکز شهر آمستردام قرار دارد و یکی از میادین باستانی این شهر است که هنوز شکل باستانی خودش را حفظ کرده است. بر خلاف ایران که ساختمان های کهنه را خراب می کنند و به جای آن برج می سازند در اروپا به اصالت بها می دهند و بر روی اغلب ساختمان ها، تاریخ ساختشان حک شده است. دام در زبان انگلیسی به معنای سد می باشد. در واقع این اسم اشاره به سدی دارد که در قرن سیزدهم بر روی رودخانه دامستل ساخته شد. سدی که دو بخش را به هم وصل کرد و شهر آمستردام را شکل داد و برای مدت های طولانی نماد قدرت شهر بود. در اطراف این میدان، بناهای تاریخی ای مانند کاخ سلطنتی و هم چنین کافه، رستوران، فروشگاه و موزه مادام توسو قرار دارد. در مقابل کاخ سلطنتی هم، ستونی بلند و سفید رنگی وجود دارد که با تندیس‌های متعدد تزیین شده است. این ستون به «یادمان ملی» معروف است که در سال ۱۹۵۶ به افتخار قربانیان جنگ جهانی دوم نصب شده است.

10.jpg
نمایی از میدان دام

 

در گوشه ای از میدان کبوتران زیادی دور یک مرد میانسال جمع شده بودند. علتش هم غذایی بود که آن مرد به کبوتران می داد. فقط کافی بود به آن مرد یک سکه انعام بدهید و مقداری برنج از او بگیرید. بعد وقتی دست پر از برنج را به سمت کبوتران دراز می کردید، تعداد زیادی از آنها به سمت شما می آمدند و روی شانه ها و یا ساعدتان می نشستند تا غذا بخورند. در جای جای این میدان نفراتی بودند که از طریق سرگرم کردن مردم پول در می آورند. به عنوان مثال در گوشه ای دیگر یک نفر لباس اسکلت پوشیده بود و در ازای گرفتن انعام با رهگذران عکس سلفی می انداخت و یا در گوشه ای دیگر یک گروه موزیک خیابانی بود که به صورت زنده برای مردم می نواختند.

بر روی یکی از صندلی های میدان دام نشستیم و ساندویچ تن ماهی خوردیم.

 

آ<span class=

 

بعد از ناهار از یکی از مغازه های آن حوالی، بلیط کروز و موزه مادام توسو را خریدیم. بسته پیشنهادی، تخفیف خیلی خوبی داشت. بلیط موزه مادام توسو و کشتی کروز برای 4 نفر جمعا مبلغ 136 یورو شد. به سمت محل سوار شدن کشتی رفتیم. سپس سوار کروز شدیم و در کانالهای آبی آمستردام دوری زدیم. کروز سواری در آمستردام لذتی غیر قابل تصور دارد. آنجا بود که فهمیدم همه ی خانه های مرکز شهر به یک تیپ ساخته شده اند و اغلبشان 4 یا 5 طبقه بودند.در ضمن خانه ها هم اصلا پرده نداشت و از لحاظ معماری طوری طراحی شده بودند که از درب کوچه و یا خیابان، مستقیما وارد خانه می شدی و مثل خانه های ما در ایران نبود که بین فضای داخلی و درب خروجی، حیاط و یا راهرویی وجود داشته باشد.

 12.jpg

گشت زنی بر روی یکی از کانال های آبی آمستردام.در این تصویر می توانید سبک خانه های آمستردام را مشاهده نمایید. 

کروز
کروز

 

بعد از کروز سواری، با تراموا دوباره به میدان دام برگشتیم تا از موزه مادام توسو بازدید کنیم.

مادام توسو یک شخصیت واقعی معروف بود که اصالتی فرانسوی داشت و بعدها به سوئیس نقل مکان کرد و در آنجا به عنوان خدمتکار در خانه‌ی یک فیزیکدان مشغول به کار شد. در آن زمان، شغل آن فیزیکدان ساخت سردیس‌های مومی از مردگان یا دست مصنوعی افراد مشهور بود. این کار یکی از روش‌های حفظ تصویر برای نسل‌های آینده بود. مادام پس از آموزش، دوباره به پاریس بازگشت و با «فرانسیس توسو» ازدواج کرد و طی سال‌های 1789 تا 1799 شاهد خشونت‌های انقلاب فرانسه بود.

حالا داستان از آن جایی شروع می شود که این زن جوان، صدها سردیس و نقاب از اشراف زادگانی که اعدام شده بودند را ساخت و سالها بعد برای زندگی به لندن رفت. پس از مرگش هم تعداد مجسمه‌های ساخته شده توسط او را ۴۰۰ عدد برآورد کرده بودند.

اولین نمایشگاه مجسمه‌های مومی مادام توسو در سال ۱۸۳۵ در لندن و در خیابان «Baker» افتتاح شد. این نمایشگاه به علت آتش سوزی‌های بمباران لندن در جنگ جهانی دوم به شدت آسیب دید و بسیاری از تندیس‌های ارزشمند ساخته شده توسط وی از گرما ذوب شدند. بعدها این مجموعه دوباره بازسازی شد و امروز تحت مالکیت گرداننده‌ی پارک‌های تفریحی بریتانیا  «Merlin  Entertainment» اداره می شود. موزه مادام توسو در بسیاری از شهر‌های بزرگ دنیا دایر است.

شما ساعت ها می توانید در این موزه سرگرم شوید  و با مجسمه های شخصیتهای معروف عکس یادگاری بگیرید.

در موزه مادام توسو آمستردام، مجسمه های شخصیتهای معروفی چون باراک اوباما، گاندی، نلسون ماندلا، انیشتین، چارلی چاپلین و.... قرار دارد و آن قدر ماهرانه ساخته شده اند که دقیقا مثل شخصیت اصلیشان هستند.

این موزه از قسمت های مختلفی تشکیل شده بود. قسمتی از موزه مجهز به سیستم های چند رسانه ای بود .مثلا در قسمت مد و فشن می توانستید لباس بپوشید و همانند برنامه تلویزیونی فشن بر روی استیج قدم بزنید و همانجا هم از شما فیلم گرفته و آنلاین برایتان ارسال می شد و یا در قسمت برنامه های تلویزیونی می توانستید در استودیو خبر  اخبار بگویید که فیلمش هم آنلاین برایتان ایمیل می شد و یا اصلا در کنار مجری خبر بنشینید و عکس بگیرید.

 

14.jpg
من در استودیو خبر

 

قسمتی از موزه هم مخصوص شخصیت های سیاسی بود که مجسمه های گاندی، باراک اوباما، نلسون ماندلا، آنگلا مرکل در کنار مجسمه پادشاه و ملکه هلند قرار داشت. در بخشی دیگر هم مجسمه ونگوک بود و می توانستید با آن عکس یادگاری بگیرید.

 

16.jpg
مادر در کنار سیاست مدارها

 

ونگوک
ونگوک

 

در بخش ورودی موزه هم مجسمه بازیگران معروفی مثل چارلی چاپلین بود. عاشقان عرصه فوتبال هم می توانستند با مجسمه های مسی و رونالدینیو عکس بگیرند. قسمت پایانی موزه هم، مجسمه های شخصیت های انیمیشنی و بازی های رایانه ای بود. نکته جالب توجه موزه این بود که بخشی از مجسمه ها پشت میز کارشان نشسته بودند و یا در اتاق خوابشان، مشغول استراحت بودند.

موزه مادام توسو.قسمت اول سفرنامه.jpg
موزه مادام توسو

 

18.jpg
میدان دام.جلوی موزه مادام توسو

 

بعد از بازدید موزه، از مک دونالد میدان دام بستنی قیفی گرفتیم و سپس در یکی از مغازه های پنیر فروشی، پنیر هلندی تست کردیم و بعد با تراموا به هتل برگشتیم.

 

19.jpg
مغازه پنیر فروشی

 

به هتل که رسیدیم، به سراغ متصدی رفتم و پرسیدم:" از فرودگاه چمدانی فرستاده شده؟" که با پاسخ منفی روبرو شدم. خسته و گرسنه بودیم. وارد اتاق که شدیم، داوطلبانه دو پاکت سوپ آماده از چمدان برداشتم و به آشپزخانه رفتم. به غیر از من، یک مرد میانسالی هم در آشپزخانه مشغول آشپزی بود.

صبح روز بعد(جمعه مورخ 9 فروردین) ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدیم. در آشپزخانه چای دم کردیم و بعد از خوردن صبحانه، اتاق را تحویل دادیم. جالب اینجا بود که هنوز چمدان هایمان در رم بود ولی چاره ای نداشتیم و باید به سفر خود ادامه می دادیم. به پايانه اسلوتردايك رفتیم تا سوار اتوبوس بروکسل شویم. دیشب قبل از خواب من و مهدی به این پایانه آمده و محل دقیق ایستگاه اتوبوسمان به بروکسل را شناسایی کرده بودیم اما وقتی به ایستگاه رسیدیم، اتوبوسی آنجا نبود و با کلی پرس و جو متوجه شدیم که در قسمت دیگری از این پایانه، اتوبوس در حال مسافرگیری است.به ساعت نگاه کردم. تنها سه دقیقه وقت داشتیم. بنابراین با عجله راه افتادیم و راس ساعت 7 به ایستگاه رسیدیم و با اتوبوس Flixbus، آمستردام را به مقصد بروکسل ترک کردیم تا برای همیشه قسمتی از وجود من در آمستردام باقی بماند. حدود ساعت 9:45 به پایانه شمالی شهر بروکسل رسیدیم.

 

 مقصد دوم-بروکسل

 ما در مرکز و بافت قدیمی بروکسل یک آپارتمان از سایت Booking رزرو کرده بویم. تقريبا يك ساعت پياده روي كرديم تا به محدوده آپارتمان رسيدیم و به خاطر حمل چمدان ها خیلی خسته شده بودیم. بنابراین تصمیم گرفتیم که به دو گروه تقسیم شویم. کافه ای مشخص کردیم و قرار شد من و مامان همراه با چمدانها جلوی همین کافه بایستیم و امینه و مهدی هم بروند تا محل دقیق آپارتمان را پیدا کنند.

 

 

20.jpg
کافه ای که محل قرار ما بود

 

البته امینه و مهدی یک وظیفه دیگر هم داشتند و آن راضی کردن صاحب آپارتمان بود تا چمدانهایمان را به امانت قبول کند. چون ساعت تحویل اتاق 2 بعد از ظهر بود در حالی که ما حدود ساعت 12 به آپارتمان رسیده بودیم. اگر می توانستیم چمدان ها را به امانت بگذاریم، دو ساعتی وقت داشتیم تا در شهر با خیالی آسوده گردش کنیم. بعد از اینکه امینه و مهدی از ما جدا شدند، من هم به دیدن ویترین های مغازه های اطراف کافه مشغول شدم که ناگهان صدای دو نفر را شنیدم که فارسی صحبت می کردند. اول فکر کردم اشتباه شنیده ام اما بعد که با دقت گوش دادم متوجه زوج جوانی شدم که در  مغازه ای مشغول خرید بودند و داشتند درباره این که چه چیزی به عنوان سوغات برای مادر خانم بخرند، با هم بحث می کردند.

بعد از چند دقیقه، سر و کله امینه و مهدی پیدا شد. توانسته بودند وظیفه شان را به خوبی انجام بدهند. همانجا هم از چمدان مقداری پسته و بادام هندی در آوردیم تا برای تشکر به صاحب آپارتمان بدهیم و بعد راه افتادیم. آپارتمان ما در طبقه بالای یک کافه خیلی کوچک و دنج قرار داشت.وارد کافه که شدیم، یک خانم و دو مرد را دیدیم. یکی از آن آقایانی که پشت صندوق  ایستاده بود هم صاحب کافه بود و هم صاحب آپارتمان.

برای من که سال هاست در ایران، کافه ها را رصد می کنم و درباره استاندارد های کافه داری تحقیق می کنم، دیدن یک کافه در قلب اروپا برایم خیلی جالب بود. تجربیات همین سفر بهم اثبات کرد که تقریبا بیشتر کافه های تهران شبیه کافه های اروپایی است. علتش هم مشخص است. کافه از غرب وارد ایران شده است.

چمدان ها را در گوشه ای گذاشتیم و پسته و بادام هندی را هم تقدیمشان کردیم. در گوشه ای دیگر عکسی از ارنستو چه گوارا بر روی دیوار نقش بسته بود. برای من که عاشق چه گوارا بودم، خیلی جالب بود که در قلب اروپا هم مانند همه جای دنیا عکس چه گوارا مشاهده می شد.به صاحب کافه گفتم که ارنستو چه گوارا شخصیت محبوب من است و کلی تحسینش کردم.

 

 

چگوارا
تصویر چه گوارا بر دیوار کافه

 

یک ساعتی تا تحویل اتاق وقت داشتیم. از کافه خارج شدیم و در همان حوالی به مغازه ای رفتیم که مگنت و لوازم تزیینی می فروخت. وقتی که از صاحب مغازه مکان های دیدنی شهر را پرس و جو کردیم، با لهجه به زبان فارسی جوابمان را داد. اولش جا خوردیم اما بعد خوشحال شدیم که یک همزبان پیدا کردیم. صاحب مغازه مردی بود حدودا 40 ساله، درشت هیکل بود و سبیل هم داشت. پدرش پاکستانی بود و مادرش ایرانی. می گفت که کل ایران را دیده است و الان هم چند سالی هست که در بلژیک زندگی می کند و از طریق همین مغازه هم روزگارش را سپری می کند.

 

 

22.jpg
کوچه پس کوچه های بروکسل

 

از مغازه که بیرون آمدیم به سمت مجسمه پسرکی رفتیم که در حال ادرار کردن بود. این مجسمه ی برنزی کوچک پسری برهنه را نشان می داد که به صورت ایستاده در حوضچه ای ادرار می‌کرد. این مجسمه به مانکن پیس (Manneken Pis) معروف است و  به عنوان یکی از نمادهای کشور بلژیک شناخته می شود. هم چنین انواع سکه های یادگاری، تندیس، اسباب بازی و حتی شکلاتهایی از روی این مجسمه ساخته شده است که توریست ها آن ها را  به عنوان سوغاتی می خرند. این مجسمه ۶۱ سانتیمتری در سال ۱۶۱۹ توسط مجسمه‌ساز هلندی  به نام "جرمی دکسنوی" ساخته شده‌است که البته گفته می‌شود مدل امروزی آن، بازسازی شده است و مجسمه اصلی در موزه گراند پالاس بروکسل نگهداری می‌شود.

 

23.jpg

 

افسانه‌های زیادی درباره ی علت ساخت مانکن پیس وجود دارد. در یکی از این افسانه ها آمده است که در جنگ بین سربازان گادفری سوم از لون و دشمنانش از گریمبرژان، سربازان گادفری، کودکی دو ساله را در سبدی گذاشته و آن را  از درخت آویزان می کنند. هدف این کار تشویق و ترغیب سربازان به جنگ بود! اما وقتی سربازان دشمن از زیر این درخت عبور می‌کنند، کودک بر روی آن‌ها ادرار می‌کند و همین کار باعث شکست سربازان دشمن می شود. اما آن مرد پاکستانی که در مغازه اش با او همکلام شده بودیم، افسانه ی دیگری را روایت کرد. او گفت که در زمان جنگ، این پسرک اتفاقی باروت هایی را پیدا می کند که دشمن قصد داشت با آن ها شهر را منفجر کند.

بنابراین تصمیم می گیرد که باروت ها را نابود کند و تنها کاری که به ذهنش می رسد این بود که بر روی آنها ادرار کند. اما جای سوال اینجاست که این پسرک چه قدر ادرار در مثانه اش داشته است که باعث کشته شدن این همه سرباز یا نابودی این همه باروت شود؟ ولی آیا این افسانه ها حقیقت داشته باشد یا نه، مهم نیست. مهم این است که نمادهای این مجسمه که بر اساس یک افسانه ساخته شده است، در جای جای شهر و کشور وجود داشت.از دستگاهی که در کنار این مجسمه قرار داشت و سکه یادگاری این پسرک را می فروخت تا شکلاتهای این پسرک و حتی بنرهای تبلیغاتی اش.

در اطراف مجسمه بازار سلفی گرفتن با این پسرک خیلی داغ بود. 

از خوراکی های معروف بروکسل بستنی است و سیب زمینی و وافل. در کنار  مجسمه پسرک، مغازه ای بود که وافل می فروخت. آن را خریدیم و تست کردیم که البته تعریف چندانی هم نداشت.زیادی شیرین بود و وافلهایی هم که در کافه های تهران خورده بودم، خوشمزه تر بود. در مغازه دختری کار می کرد که اهل سیسیل ایتالیا بود. وقتی بهش گفتیم که شنیدن نام سیسیل ما را یاد مافیا می اندازد، خنده اش گرفت.

26.jpg
وافل (یکی از خوراکی های معروف بروکسل)

ساعت از دو بعد از ظهر هم گذشته بود که به سمت آپارتمان تغییر مسیر دادیم. به کافه که رسیدیم از صاحب کافه، کلید آپارتمان را خواستیم. او هم لبخندی زد و بعد گفت:"با من بیاین". درب آپارتمان دقیقا چسبیده به کافه بود و بر روی آن باکسی کوچک قرار داشت. مرد رمز را وارد و در باکس را باز کرد. سپس کلید آپارتمان را از باکس در آورد و به ما داد. ما هم تشکر کردیم و وقتی در آپارتمان را باز کردیم، راهرویی خیلی باریک با تعداد زیادی پله را دیدیم که منتهی به دو درب می شد. چمدان ها را برداشتیم و به سمت اتاقمان رفتیم. اتاق ما یک اتاق نقلی 4 تخته بود با آشپزخانه ای کوچک و بالکنی دو متری. وارد بالکن که می شدی می توانستی نمایی بسیار زیبا از بافت قدیمی بروکسل را ببینی. ناهار خوردیم و بعد هم کمی استراحت کردیم.

 

 

27.jpg
باکس مخصوص کلید که بر روی درب آپارتمان قرار داشت

 

برادرم میلاد به همراه همسر و خانواده همسرش چند روزی زودتر از ما به اروپا آمده بودند و طبق برنامه ریزی ای که با هم داشتیم قرار بود آنها هم امروز به بروکسل بیایند. بعد از استراحت، با میلاد تماس گرفتیم. سوار اتوبوس بودند و یکی دو ساعت دیگر به بروکسل می رسیدند. قرار شد ساعت 17:30 در میدان گراند پلاس grand place بروکسل همدیگر را ملاقات کنیم.

از تهران تعدادی کارت پستال آورده بودم. بعد از ناهار و استراحت، کارت پستالی برداشتم و سری به کافه زدم. صاحب آپارتمان که مرا دید دوستش را به من معرفی کرد و گفت که با او صحبت کنم. علتش این بود که آن آقا به زبان انگلیسی مسلط تر بود. کارت پستالی به دوستش دادم و بهش گفتم که آن را به صاحب کافه بدهد. بعد هم بهش گفتم که آب گرم در آپارتمان نداریم. او هم برای صاحب کافه ترجمه کرد و در جواب گفت که الان می رود تا آب گرم را چک کند. بعد از آن به دفتر آلیتالیا در بروکسل رفتیم که پی گیر چمدان جامانده در فرودگاه رم شویم.