صِیدِ دُرِّ یَتیمِ خَلیجِ فارس

4.6
از 57 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
به جزیره ممنوعه ایران خوش آمدید! +‌تصاویر

روز هفتم، یکم بهمن

جمال آباد کالو: کوچک ترین مدرسه ی دنیا

بردستان: مسجد بردستان

سیراف: گوردخمه ها / مسجد جامع سیراف   

جاشک: اقامتگاه بومگردی آقای بهادری

صبحانه خوب بود و کامل و مناسب برای رانندگی تا سیراف، که معروف بود به گورهای باستانی اش! با بومگردی راحت و صاحب مهربانش خداحافظی کردیم و با فلاسک پُر و لیوان های شسته راه افتادیم.

 77 Boushehr.jpeg

عکس 77

فیلم 6 – محوطه اقامتگاه بومگردی نره کوه 

جاده ی خلوت رو با آخرین سرعت مجاز میرفتیم. توی این سفر، برخلاف همیشه رانندگی کاملا به عهده ی مجید بود که کمتر فرصتی برای چک کردن ایمیل و پیگیری ویزا داشته باشه، اما تقلب میکرد گاهی و من هم بعد از اینکه میپرسیدم چی شد، باز میگفتم بیخیال ویزا اصلا! و توی بیکاری خودم، با وجود صدای ضبط و تکان های ماشین، هروقت که میشد حواسم رو جمع کنم کتاب های امتحان راهنمای گردشگری رو که همراهم برده بودم میخوندم. چیزی از مسیر رو نرفته و حوالی جمال آباد کالو بودیم که خیلی اتفاقی چشمم خورد به تابلویی کنار جاده، که مجبورمون کرد دور بزنیم و برگردیم. چون روش به سه زبان فارسی و عربی و انگلیسی نوشته بودند کوچکترین مدرسه ی دنیا! همچین چیزی حتما ارزشش رو داشت که یک ساعت دیرتر به مقصد اصلی برسیم.

 78 Boushehr.JPG

عکس 78

از مسیری که به نظر میرسید راه به این مدرسه داشته باشد رفتیم، و سر از جایی درآوردیم که قسم میخورم اگر هالیوود روزی قرار باشه فیلمی از رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز بسازه، لوکیشنی بهتر ازش برای دهکده ی ماکوندو پیدا نمیکنه!

1ilkJiORywHR6fhyDttfoSY0lIbtnLc2lB3AEbiU.jpg

عکس 79 این من نیستم. رمدیوس خوشگله ست قبل از پرواز با ملحفه ها.

 

مخصوصا ماکوندوی بعد از رفتن کارخونه ی موز یا چند ساعت قبل از طوفان. پر از آثار زندگی، اما رها شده و بدون حضور حتی یک نفر و هیچ صدایی، جز طبیعت.

 80 Boushehr.JPG

عکس 80

 81 Boushehr.JPG

عکس 81

 انگار حتی زمان جریان نداشت و مهم هم نبود که دیر به سیراف برسیم، اصلا برسیم یا نه؟ و اصلا سیراف جایی داره تو این ماکوندوی غریب؟ حتی مهم نبود که این کوچکترین مدرسه ی دنیا رو، که به خاطرش از جاده ی اصلی اینجا پیچیده بودیم ببینیم یا نه!؟ مهم فقط راه رفتن بود توی دنیای قصه ها، که بیشتر از هرچیزی، هم اندازه ی سفر دوست داشتم... نمیدونم چقدر اونجا بودیم و ماکوندو رو گز کردیم، گفتم که زمان ایستاده بود! اما رسیدیم به یک محوطه بازی، با بهترین ویوی ممکن برای همچین جایی. رو به دریا! که مثل بقیه جاهای ماکوندو متروکه بود.

 82 Boushehr.JPG

عکس 82

 مجید گفت اگر مدرسه ی توی تابلو، با چشم غیر مسلح قابل دیدن باشه باید همین اطراف پیداش کنیم، نزدیک همین محوطه ی بازی. آنطرف تر، یک مدرسه بود که از بعضی مدرسه های قوطی کبریتی تهران، که خودم تو یکیش درس خوانده بودم بزرگ تر بود و نمیتونست کوچکترین مدرسه ی دنیا باشه! خداروشکر اما که اینترنت به ماکوندو هم رسیده بود. سرچ کردم: کوچکترین مدرسه ی دنیا. و فهمیدم که این ساختمان، بعد از این ساخته شده که معلمی مسئول و با وجدان هرروز برای درس دادن به فقط یک شاگرد، به جمال آباد کالو میامده و توی کانکس بهش درس میداده. خبر که رسانه ای شده، مدرسه ی کوچکی هم برای این روستا ساخته اند.

 83 Boushehr.JPG

عکس 83 – کانکس رو هم هنوز یادگاری نگهش داشتن.

 اما تنها دانش آموز مدرسه هم درسش تمام شده و رفته! تا شاید روزی که بچه هایش را برای درس خواندن به کوچک ترین مدرسه دنیا بفرستد... مثل کارگران کارخانه ی موز، وقت خداحافظی هول هولی ما هم با ماکوندو رسید. سوار ماشین شدیم به سمت سیراف، و به جز مسجدی که در بردستان که به جای گنبد بادگیر داشت، چیزی دیگری از راه منحرف مان نکرد! یکی از نمونه ها جالب غلبه اقلیم بر معماری.

RqOaC00tN4FrJdZRmhjQwvCrxJTUR7aPsLYpn4aE.jpg

عکس 84

و عاقبت سیراف، پر رفت و آمد ترین بندر در زمان ساسانیان، که کشتی های تجاری اش تا اروپا و آفریقا و شرق دور میرفته، تا روزی که زلزله ای اینجا رو برای سالها متروکه میکنه. سیراف در آن دوران، نقش محل زندگی آدمهایی از همه جای دنیا بوده، با هر عقیده ای و آزاد. و حالا هم بیشتر از هرچیزی معروف است به داشتن گورستانی، که همه این آدم هارو فارغ از باورشان، و خیلی از مسافرینی که حین سفر و بی وقت اینجا از دنیا رفتن، بدون تعصب و تبعیض توی دلش جا داده.

 85 Siraf.JPG

عکس 85

 86 Siraf.JPG

عکس 86

این گورهای باستانی، تو قسمتی از سیراف قرار گرفتند که معروف است به دره ی لیر. اما هنوز، توی گور بودنشان شبهه ست. چون خیلی ها فکر میکنند این دستکند های سنگی، حوضچه های ذخیره ی آب بودند و نه بیشتر. چرا که ابعادشان برای در برگرفتن یک انسان با قد معمول کمی کوچک بوده و در شیب کوه هم کنده شده اند، به صورتی که آب پس از پر شدن به حوضچه ی پایینی سرریز شود. اما همچنان، نظریه ی قبرستان قوی تر است به چند دلیل. اول اینکه رسم تدفین در کوههای سنگی، در ایران ِ پیش از اسلام غیر معمول نبوده، که به منظور جلوگیری از آلوده کردن خاک در نتیجه ی تجزیه ی جسد، (چرا که چهار عنصر طبیعی در دوران باستان مورد پرستش بودند) صورت میگرفته. (نمونه ی دیگرش در روستای تیس چابهار قرار دارد، و معروف است به قبرستان جنی). این دستکند ها، (مثل گور) در جهت های مشخصی قرار گرفتن، نه به صورت اتفاقی و بی نظم. و از همه مهم تر اسکلت های پیدا شده توی دخمه هایی نزدیک این گودال ها، که یا استودان های زرتشتی بودند و یا جایی که در زبان محلی معروف به خانه گوری است و یهودیان سالخوردگان شان را در روزهای پایانی زندگی در آن قرار میدادند.

 87 Siraf.JPG

عکس 87

نظریه ی دیگری که من ترجیح میدم باورش کنم، معتقده که این گودال ها حوضچه های آبی بودند که بعد از مرگ و میر ناگهانی و تلفات بالا، بر اثر شیوع بیماری یا همان زلزله ی معروف تغییر کاربری داده شده اند تا زمین در اسرع وقت "مردگانش رو به خود بپذیرد". بهرحال، حل این معما به عهده ی باستان شناسان است و تاریخ دانان، و ما فقط راوی سفریم. ولی عجیب تر از همه اینکه این منطقه تا همین اواخر هم مسکونی بوده، و یکی از دو خانمی که اتفاقی اینجا دیدیم میگفت که کودکی اش همینجا گذشته.

 88 Siraf.JPG 

عکس 88 – چاه آب مربوط زمانی که اینجا مسکونی بوده

 89 Siraf.JPG

عکس 89

لا به لای قبرها میپلیکیدیم که رامین زنگ زد. بعد از حال و احوال و اینکه کجاییم و چه میکنیم، گفت عکسی از یه مدرک شناسایی معتبر براش بفرستم که شاید برای دعوتنامه خارگ کاری بتونه بکنه. از شدت هیجان و خوشحالی، بیخیال دیدن آتشکده ای شدم که طرف دیگر دره بود. مجید رو هم که تو سفر قبلی اش به خاطر شنا تو منطقه شهری دستگیر شده بود و سر از کلانتری در آورده بود و اینجارو ندیده بود با این حرف ها که چیز خاصی نیست و یه آتشکده ست مثل همه آتشکده ها راضی کردم که وقت رفتنه.

90 Siraf.JPG 

عکس 90 – آتشکده در تپه مقابل که نزدیکش نرفتیم و از دور فقط ازش عکس گرفتیم.

 میخواستم زودتر بریم توی ماشین تا از کارت ملی هامون عکس بگیرم و برای رامین بفرستم. مجید غرغر میکرد که چرا ول نمیکنی این خارگ رو و انقدر اصرار میکنی وقتی نمیشه، و دوستت رو میذاری تو فشار و رودرباستی و ...؟ و کلی حرف دیگه که کش پیدا نکرد، چون اصلا جوابی ندادم! بی حرف، وقتی مجید رانندگی میکرد به سمت مسجد جامعی که جز همین مخروبه ها چیزی ازش باقی نمونده بود، عکس هارو برای رامین فرستادم.

این مسجد رو سریع دیدیم که قبل از ساعت پنج، که زمان تعطیلی موزه هاست به قلعه ی نصوری، دیدنی دیگه ی سیراف برسیم.

 91 Siraf.JPG

عکس 91 – باقیمانده های مسجد جامع سیراف

دوباره سوار ماشین شدیم. اما قلعه در دست تعمیرات و بازسازی بود. و فقط از در بسته اش عکس گرفتم.

 92 Siraf.JPG

عکس 92

 یادم افتاد بازم عصر شده و هنوز ناهار نخوردیم. من که تا مجبور نباشم چیزی نمیخورم، اما مجید چه گناهی کرده بود جز ازدواج با من؟

دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم توی خیابون ها انقدر چرخیدیم تا رسیدیم به دو رستوران دقیقا کنار هم. با ده بیست سی چهل کردن، یکی شون رو انتخاب کردیم چون از ظاهرشون نمیشد فهمید کدوم یکی بهتره. و باز مثل همه ی آدم ها بی اشتها، نه عکسی از منو گرفتم و نه از غذا و نه یادم هست تو چه رستورانی چی خوردم!  فقط اینکه غذا دریایی و محلی بود. قلیه ماهی شاید، با قیمت مناسب و یک آشپز خانم. بعد از ناهار، توی رستوران نشسته بودیم و می گشتیم دنبال جایی برای شب و برنامه ای برای فردا. قرار شد گنبد نمکی جاشک رو ببینیم. با سرچ کردن کردن بومگردی در جاشک، اقامتگاه آقای بهادری رو پیدا کردیم که بعد از زنگ زدن فهمیدیم جای خالی هم دارن. قیمت هر شب اقامت برای هر نفر با صبحانه سی هزار تومن بود.

هوا تاریک شده بود که راه افتادیم. مثل وقتی می آمدیم، از عسلویه رد شدیم. اما اینبار به نظرم یک جای معمولی نبود، مثل هرجای دیگری. توی این تاریکی مشعل ها و چراغ های روشنش، از شهرهای دیگر متمایزش میکرد. به خاطر حرکت ماشین توی تاریکی شب عکس ها خوب در نمیومدن و نمیخواستم به مجید هم بگم حالا که همه راه رو تنهایی داره رانندگی میکنه، بزنه کنار برای یک عکس. واسه همین تصویری از اون شهر عجیب ندارم. یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به بومگردی بهادری.

که حسی داشت شبیه به خونه ی خاله. ماشین رو توی حیاط بردیم و رو به روی اتاقی که قرار بود شب توش بمانیم پارک کردیم. اهل خانه همه توی حیاط اومدن تا با ما احوال پرسی کنن. توی اتاق هم، صدای روزمرگی شان رو از اتاق کناری میشنیدیم. ولی هردو خسته تر از این بودیم که معاشرت کنیم. مجید دوباره رفت سراغ گوشیش برای چک کردن ویزا، مثل من، که رفته بودم برای سرچ کردن درباره خارگ که رها نمیکرد! هیچوقت از مجید نپرسیدم، اما فکر کنم اون هم اونشب با رویایی پُر از بروکسل و خارگ خوابید.

 

روز هشتم، دوم بهمن

جاشک: گنبد نمکی

دلوار: خانه رئیسعلی دلواری

ریشهر

شبانکاره: رستوران سنتی آرام

بندر گناوه: اتاقی بی نام و نشان

روزهایی که با زنگ ساعت و یک دفعه ای بیدار بشم، رویای شب قبل رو، هر چی هم که بوده باشه فراموش میکنم. برای همین الان هم نمیدونم که ترکیب بروسکل و خارگ چه چیزی میتونه باشه؟ اما مهم نبود، چون گنبد نمکی جاشک که به زودی میدیدیمش، همون قدر قشنگ بود و عجیب!

صبحانه ی بومگردی بهادری، که یک صبحانه ی معمول و خوب بود شامل پنیر و تخم مرغ و چایی رو خوردیم سوار ماشین، رفتیم برای دیدن این قشنگ ِ عجیب.

 93 Jashk.jpeg

عکس 93

ولی عجیب تر از خودش، راهش بود، و اینکه همچین جاذبه ای حتی یک تابلو هم تو مسیر نداشت. گوگل مپ عاجز مونده بود از کمک و کسی دیگری هم توی جاده نبود. نزدیک نیم ساعت فرعی ِ خاکی ای رو که باید میرفتیم، ندیده رد میکردیم و باز دور میزدیم. تا وقتی که بلاخره یک ماشینی میگذشت و وقتی آدرس ازش پرسیدیم، گفت همین فرعی رو باید بپیچید تو... و رسیدیم به گنبد نمکی... که از دور، شبیه یه کوه ِ پوشیده از برف بود.

 94 Jashk.JPG

عکس 94 - اینم جاده خاکی بدون تابلو

 95 Jashk.JPG

عکس 95

. ولی از نزدیک تر که نگاهش میکردیم، رنگارنگ. با وجود ماشینی که کنارش پارک کردیم، کسی آنروز جز ما اون اطراف نبود و خوشبختانه زباله ای هم ندیدیم که نشان از حضور موجود خطرناک دوپا باشد.

 96 Jashk.JPG

عکس 96

یادم افتاد زمانی که امکان سفر نداشتم و وقت ِ زیاد برای مطالعه، جایی خوانده بودم که در باور مردم محلی این کوه محل زندگی اجنه ست. حالا اینکه این باور، هنوز هست یا نه رو نمیدونم. و احتمالا این خلوتی بی ربط به بدمسیر بودن این پدیده ی زیبا هم نبود. بابتش خداروشکر و آرزو کردم جاده ی خاکی آسفالت نشه، تابلوی راهنما نصب نشه و گوگل مپ هم دقیق نشه تا اینجا همیشه اینجوری بمونه. از اونجایی که آدم زیاد خودخواهی نیستم، تصمیم گرفتم از این کوه بالا نرم. چون نمیخواستم با پا گذاشتن روی این نمک ها، که سفت بودن و زیر کفش قریژ قریژ صدا میکردن خرابشون کنم یا باعث بشم بشکنن. گفتم حالا که قبل از من کسی پاش به این بهشت نمکی نرسیده (میدونم که میدونین دارم اغراق میکنم)، پس منم واردش نمیشم. مجید اصرار میکرد و دستم رو میکشید. آخر سر با گفتن اینکه این گنبد نمکی هنوز زنده ست و توسط خودش دائم دوباره ساخته میشه، راضیم کرد روی این قشنگی ها راه و ازشون بالا برم.

yYcCoI82gq6q0kNYg9vPMspWPWhRYpL9fQ0lMX79.jpg

عکس 97

اینجا بزرگترین در نوع خودش است در خاورمیانه، اما هیچ موجود زنده ای به خاطر شرایطش توش و دور و اطرافش زندگی نمیکنه. به نظرم وقتی صحبت از زیبایی یک پدیده ی طبیعیه، قلم نمیتونه به اندازه تصویر گویا باشه. ولی این عکس ها هم به نظرم زیبایی واقعی گنبد نمکی رو نشون نمیدن! روی این نمک ها بالا رفتن هم کار آسونی نبود، اما تازه موقع برگشت فهمیدم که پایین اومدنش چقدر سخت تره. مخصوصا وقتی که گردالی های نمکی از زیر کفش سُر میخورن!

7gNJNpdjnumQcvLNXHoj05qruNeRn137hZjrwNr0.jpg

عکس 98  - همین گردالی ها

 اگه زمین هم بخوری اون لبه های تیز میرن تو دست و بالت و زخم که بشه هم عین یه زخم نمک پاشیده س! این شد که همه ی تمرکزم رو گذاشتم روی پایین رفتن و زمین نخوردن.

 99 Jashk.JPG

عکس 99 – همین تیزی ها

به ماشین رسیدیم و قرار شد بریم یه جایی ناهار بخوریم و باز فکر کنیم فردا کجا بریم و چکار کنیم که به ویزا فکر نکنیم (چقدر فعل توی یک جمله!). توی ماشین، مجید که رانندگی میکرد رفتم سراغ گوشی که سرچ کنم برای یه رستوران نزدیک، که دیدم رامین دوبار زنگ زده و گوشی از دیشب سایلنت بوده! زنگ که زدم، رامین سلام و احوال پرسی رو زیاد طول نداد و گفت که از طریق دوستی شاغل در خارگ، دعوتنامه رو برای ما گرفته!

 100 Kharg.jpg

عکس 100 – عکس دعوتنامه که رامین همون موقع برای من فرستاد.

حتما میدونید چه حس خوبیه وقتی منتظر چیزی باشید و بشه! ولی از اون بهتر وقتیه که انتظار چیزی رو ندارید، ولی میشه! مثل پیدا کردن پول تو جیب لباسی که خیلی وقته نپوشیدی و حس خوبش تا چند ساعت باهاته. یا مثل نذری آخر شب که همسایه بی خبر میاره وقتی حال شام پختن نداشتی! و مثل خیلی دیگه از این موقعیت ها که هممون تجربه کردیم و این هیچ از شیرینی شون کم نمیکنه.

برنامه ی اونشب معلوم شد! باید بندر گناوه میخوابیدیم تا صبح زود با شناور، که از اونجا حرکت میکرد بریم خارگ، و فقط یک روز برای دیدنش فرصت داشتیم، چون دعوتنامه یک روزه بود. مجید گناوه رو، که به امکان خرید با قیمت های ارزان معروفه هم مثل بیشتر شهرهای ایران از قبل دیده بود و میدونست که به خاطر همین معروفیت توش مسافرخانه و هتل زیاد هست و از لحاظ اقامت شب جای نگرانی نیست. پس اینبار، سر ناهاری که توی رستورانی کنار جاده ای و باز غذای دریایی خوردیم، به جای گشتن دنبال بومگردی جاذبه های خارگ رو سرچ کردیم.

بعد از ناهار، که مثل همیشه تقریبا موقع عصرانه خوردیمش (و همین باعث میشه شام نخوریم!) راه افتادیم به سمت دلوار ِ تنگستان که هم سر راه بود و هم جاذبه ای داشت که باید میدیدیمش: خانه ی رئیسعلی دلواری.

ساعت حدود چهار و نیم رسیدیم به موزه-خانه ی رئیسعلی دلواری که نفری دو هزار و پانصد تومن ورودی داشت. از اسمش پیداست که این خانه، که بیشتر از صد سال پیش و در زمان قاجار ساخته شده، مال چه کسی بوده. رئیسعلی دلواری، که جنبش مردم تنگستان بر ضد اشغالگران انگلیسی (رفقای همانهایی که دو روز پیش گورهایشان رو دیدیم!) رو به مدت هفت سال رهبری کرد. خانه اش، یک نمونه ی خوب ِ معماری بومیست با همه عناصرش. دیوارهای سفید، در و پنجره های چوبی، گل های کاغذی صورتی و درخت های نخل. و مثل خیلی از موزه های دیگه توی این فصل، هیچ بازدید کننده ای غیر از ما نداشت که تبدیلش کرده بود به یک فضای ایده آل عکاسی.

 101 Boushehr.JPG

عکس 101

102 Boushehr.JPG 

 عکس 102

 داخل ِ خانه، شاید واقعا چیز خاصی نداشت. عکس ها و اسناد قدیمی رو نگهداری میکردند و اسلحه و مقداری تمبر، نه توی شرایط ایده آل و با چیدمان مناسب. اما بهرحال اینجا قسمتی از تاریخ است و حداقل به خاطر معماری ، حیاطش ، شخصیت و مبارزات رئیسعلی دلواری و یارانش ارزش دیدن رو داره.

دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اینبار به سمت ریشهر، که از شهرهای باستانی است قدمتش بر میگرده به دوره ایلامیان، و پیش از خیلی از آثار دیگر به ثبت ملی رسیده. با شماره ی ثبت دوازده!

 103 Boushehr.JPG

عکس 103

 ریشهر دیدنی های تاریخی زیاد داشت، ولی وقتی رسیدیم نزدیک غروب بود و دیر برای دیدنشان. اگر آرزوی دیدن خارگ برآورده نشده بود، حتما شب اونجا میموندیم تا فردا کشفش کنیم، ولی سرنوشت خواسته بود که ما ریشهر رو توی وقت دیگری ببینیم یا اصلا نبینیم. عکسامون رو که گرفتیم، رفتیم قهوه خانه ای تو کوچه ی رو به روی دریا، که راحت بود و خودمانی و حالت توریستی نداشت روی تخت ها ولو شدیم و گوشی هارو به شارژ زدیم. پیام دادم به آقا رامین تا هم دوباره تشکر کنم و هم بپرسم کجا میتونم ببینمش که دعوتنامه رو بگیرم. رامین آدرس قهوه خانه ای، نزدیک خانه ی خودش و سر راه ِ ما، تو شهر شبانکاره رو داد و قرار شد دو ساعت دیگه اونجا باشیم.  

با اینکه عکس دعوتنامه رو توی واتساپ دیده بودم، سر قرار که رسیدیم و بعد از سلام و علیک اصرار کردم که از رامین بگیرمش. مثل یه چیز عزیز گذاشتمش تو کیف و رفتیم رو یکی از تخت های رستوران نشستیم که به خاطر سرما دورش نایلون کشیده بودند و سفارش چایی قلیان دادیم.

رامین گفت که دوستش، آقا رضا که زحمت دعوتنامه رو کشیده میاد دنبالمون و تنها کاری که باید بکنیم، اینه که ساعت 8 پایانه باشیم که بلیط شناور تموم نشده باشه. خیلی خیلی تشکر کردم و گفتم از هفت و نیم اونجاییم! و دیگه سعی کردم بحث تکراری و سوال درباره خارگ رو این دفعه پیش نکشم و به جاش از باهم بودن کیف کنیم.

یه چایی خوردیم و راه افتادیم به سمت بندر گناوه. و این، اولین باری بود از شروع سفر که به ویزا فکر نمی کردیم. همه فکرم پیش دیدن خارگ بود. و به جای چک کردم ایمیل، درباره خارگ سرچ میکردم و بلند بلند برای مجید که رانندگی میکرد هم میخواندم.

به گناوه که رسیدیم، شب بود. اما مغازه ها هنوز باز بودن. ولی ما که هنوز امیدوار بودیم به زودی کوچ کنیم، انگیزه ای برای خرید نداشتیم. و زود رفتیم دنبال یه سقف بگردیم برای شب.

پیدا کردن یه اتاق خالی توی یک مسافرخانه یا هتل از چیزی که فکر میکردیم سخت تر بود، حتی تو اون وقت ِ غیر توریستی سال. شاید به بیشتر از ده جا سر زدیم و فایده ای نداشت. تا اینکه کارمند یکی از هتل ها آدرسی بهمون داد که وقتی رسیدیم، دیدیم که اشتباه اومدیم و پاساژ بوده. ولی مجید نا امید نشد. فکر کرد شاید مسافرخانه همین جا باشه و ما نمیبینیمش. مثل سکوی  9 ¾  کتاب هری پاتر. و درست هم فکر کرده بود. چون چند دقیقه بعد برگشت و گفت که رسیدیم، مسافرخانه تو طبقات بالایی همین پاساژ است. اما چون اینجا پارکینگ نداره و ماشین باید بیرون بمونه وسایل رو هم ببریم بالا. پس با یه عالمه بار و بندیل، از در پاساژ که مغازه هاش داشتن یکی یکی تعطیل میکردن تو رفتیم و با آسانسور رسیدیم به طبقه چهار، و راهرویی خاک گرفته که معلوم بود مسافر زیادی ازش نمیگذره. جایی که اصلا فکر نمیکردیم قابل اقامت باشه! مثل همون سکوی  9 ¾. ولی خسته، و برای دیدن خارگ هیجان زده تر از این حرف ها بودیم که به چرایی وجود چند اتاق در کسوت یک مسافرخانه ی بی نام فکر کنیم. و بعد از زدن گوشی ها و دوربین به شارژ و مسواک به خودمون خوابیدیم. اما الان و بعد از نوشتن این قسمت، کنجکاو شدم که واقعا کجا بود اونجا؟!

 

روز نهم، سوم بهمن

خارگ: باغ پرندگان خارگ / لاشه ی نفتکش / گورمعبد های پالمیران / بقعه میر محمد حنیفه / آب انبار / درخت لور / گورستان قدیمی / سنگ نبشته ی هخامنشی / کلیسای نسطوریان /

گناوه: بازار

آبپخش : خانه ی رامین

از اون صبح هایی بود که از هیجان برای بیدار شدن نیازی به زنگ ساعت نداشتیم. زودی حاضر شدیم و از اتاق، که هزینه ش رو شب پیش پرداخت کرده بودیم (هشتاد هزار تومن) بیرون و با آسانسور تا پایین رفتیم. اما خارج شدن از اینجا به اندازه ی وارد شدنش سخت بود. چون اون موقع صبح، درهای پاساژ قفل بودن و حتی کرکره ش هم پایین بود. تا به حال یک پاساژ رو، وقت تعطیلی اش از تو ندیده بودم. اما از اونجایی که دیدن خارگ قطعا هیجان بیشتری داشت، دوست داشتم زودتر بیرون برم. مجید شماره ای از آقایی داشت که هزینه رو از ما گرفته بود. بهش زنگ زد و گفت میخوایم بریم بیرون. چند دقیقه بعد، این آقا که مشخص بود با تماس مجید از خواب بیدار شده در پاساژ رو باز کرد و کرکره رو هم داد بالا.

من که هر روز ِ سفر از سرما لرزیده بودم، و هر شبش دعا میکردم خدا به جنوب یک نگاه کلیشه ای داشته باشه و گرم ترش کنه، فهمیدم که بازم نشونه گیریم غلط از آب درومده و با وجود ِ آفتاب ِ خوشرنگ امروز هم باید بلرزم. سوار ماشین که میشدیم صدای پایین رفتن کرکره رو باز شنیدم. راه افتادیم دنبال یک صبحانه فروشی بگردیم، اما ساعت حدود هفت بود و هیچ جایی باز نبود، حتی یک سوپرمارکت برای گرفتن شیر و کیک! گشنگی یادمون رفت و گفتیم توی خارگ بلاخره یه چیزی میخوریم. پس راه افتادیم به سمت اسکله که سر راه دیدیم یک جایی آش سبزی، که قبلا نوشتم شیرازی است و مخصوص صبحانه میفروشن و کنارش هم بربری! نفری یک کاسه گرفتیم و تند تند خوردیم و باز رفتیم به سمت اسکله.

که پارکینگ عمومی خلوتی داشت. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو. هنوز نیم ساعت وقت داشتیم، که حساب کرده بودیم صرف خریدن بلیط و سوال و جواب احتمالی اش شود. اما کسی توی باجه بلیط فروشی نبود. یک ربع گذشت و سالن شلوغ و شلوغ تر شد از جمعیتی که میخواستن به خارگ برن. از ترس اینکه بلیط ها فروخته شه و جا بمونیم از جلوی باجه کنار نمیرفتم. بلاخره مسئولش هم اومد و سر جاش نشست تا یکی یکی دعوتنامه ها، یا کارت تردد ها که مخصوص ساکنان دائمی خارگ بود رو چک و بلیط رو بهشون بفروشه. همینجا بود که یادم افتاد جایی خوانده بودم این جزیره خیلی سال پیش، تبعیدگاه زندانیان سیاسی بوده، ولی حالا سفر بهش این همه دنگ و فنگ داره! نوبت به ما رسید و آقای بلیط فروش دعوتنامه مون رو گرفت و بعدش مدرک شناسایی خواست، و وقتی بهش دادیم با هم تطبیق داد و بدون هیچ سوال دیگه ای دو تا بلیط شناور رو، دونه ای هجده هزار تومن به ما فروخت. باقی جمعیت هم به همین سرعت بلیط خریدن و وقت سوار شدن شد.

 104 Kharg.jpeg

عکس 104

توی شناور، نشستم بین مجید که کنار پنجره بود و خانمی که دسته گل نرگسی رو پیچیده بود لای روزنامه و آنوقت صبح داشت میبرد خارگ. یکساعتی غرق بودم در بوی نرگس ها خیال میبافتم که از کنار خارگو رد شدیم و رسیدیم به این دُرّ ِ یتیم ِ خلیج ِ فارس، خارگ، که جلال آل احمد تو کتابی به همین نام اینطور خطابش کرده. وقتی تو سال سی و هفت و به دعوت کنسرسیوم بین المللی نفت بهش سفر کرده و بعد درباره ش نوشته (و من تو چند روزی که آرزوی دیدن خارگ رو داشتم و درباره اش جستجو میکردم، نگاهی هم بهش انداختم تا تاریخچه ای بدونم از این جزیره ی کوچولو که با گوگل کردن اطلاعات زیادی درباره ش پیدا نمیشد). رسیدیم به باستانی ترین جزیره ی خلیج فارس، که از خیلی قبل به خاطر وجود آب شیرین مسکونی بوده و تجاری. جزیره ی کوچولویی، که یه روزی زنده بوده، و ساخته شده از هزاران جان! چون از مرجان و صدف و فسیل آبزی های دریایی تشکیل شده! الان حدودا یه میلیون سالشه، اما چهارده هزار ساله سر و کله ش رو آب دریا پیدا شده. و عمیق ترین ساحل رو داره بین جزایر خلیج فارس (برای همینم صادرات نفت از اینجا انجام میشه).

از شناور پایین پریدیم و پا گذاشتیم به خارگ که تا قبل از اون، چیزی ازش نمیدونستیم جز اسمی که ته ذهنمان مانده بود از کتاب های جغرافی دوران مدرسه و حالا قرار بود کشفش کنیم. (حالا که بحث اسم شد شاید وقت خوبی باشه که بگم توی منابع قدیمی و تاریخی، اسم این جزیره رو به هر دو صورت نوشتن: خارگ و خارک. ولی چون ساکنان جزیره و مخصوصا بومی ها بهش میگن خارگ، و روی بلیط شناور هم اینطوری نوشته بودنش، منم اینطوری صداش میکنم. و تا جایی که من پرسیدم و خوندم خارک معرب خارگ نیست، و اسم خارک تو منابع قدیمی تری اومده حتی.)  

مجید به آقا رضا، دوست رامین که زحمت دعوتنامه رو کشیده بود و قرار شده بود تا ظهر با ما باشه زنگ زد. آقا رضا تو پارکینگ اسکله منتظرمون. پیداش کردیم و بعد از سلام و تعارف و معرفی، سوار ماشینش شدیم.

طفلک آقا رضا، که کارمند یکی از شرکت نفت های خارگ بود به خاطر ما تا ظهر مرخصی گرفته بود. راضی به این همه محبتش نبودیم اما حس کردم جز مهربانی، یکمی هم نگران بود که این دوتا غریبه ای که این همه جزیره توی خلیج فارس رو ول کردن و پیله شدن برن خارگ، و رامین هم احتمالا پیله ی آقا رضا شده برای گرفتن دعوتنامه، هدفی غیر از دیدن اینجا نداشته باشند و در بدترین حالت دیوانه باشن.

قبل از دیدن هرجایی، رفتیم با ماشین آقا رضا یک دور کامل در جزیره زدیم.

فیلم 7 

 105 Kharg.JPG

عکس 105 اتاقک نگهبانی که نمونه اش دورادور جزیره زیاد بود.

 106 Kharg.JPG

عکس 106 یکی از اسکله های بارگیری نفتکش و یه جزیره ی یک نفره.

 و چقدر غمگین بود خارگ. پر مخازن ذخیره سازی نفت که کار نمیکردن. مشعل هایی که به ندرت روشن بودن. و شاغلینی که آقا رضا میگفت تعدیل نیرو شده بودند، چون کار زیادی نمانده بود برای انجام دادن بعد از تحریم ها. اسکله ای ساکت و دریایی که آرام بود از حرکت نفتکش ها، چون نفتی که از خوزستان، به وسیله ی لوله و از زیر دریا تا اینجا کشیده میشد، بارگیری شده، توی نفتکش های پُر و آماده منتظر خریداری بود که با دور زدن تحریم های علیه ایران، شده حتی زیر قیمت بخردش. تنها پایانه ی صادرات نفت ایران که تو اوج دوران جنگ بین ایران و عراق و زیر حملات هوایی یک روز هم از صادر کردن نفت غافل نشده بود حالا عجیب بیکار مانده بود.

 107 Kharg.JPG

عکس 107

اولین جایی که با آقا رضا رفتیم باغ پرندگان خارگ بود. که ورودی نداشت و در حد یکی از باغچه های فرحزاد کوچک بود. اونقدر که دیدنش یک ربع هم طول نکشید. از اون جاهایی که هرگز توی برنامه ی سفر ما نیست، اما احترام به میزبان و حس تشکر بابت دعوتنامه باعث شد هیچ نظری ندیم.

 108 Kharg.JPG

عکس 108 – عکس جالبترین پرنده ای که اینجا دیدیم!

دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم برای دیدن لاشه ی نفتکش منهدم شده، که در زمان جنگ ایران و عراق، در حین بارگیری نفت مورد حمله قرار گرفت و در آتش سوخت، و هنوز هم روی آب است. این نفتکش برای من مثل یک شی با ارزش قدیمی و دیدنش خیلی مهم بود. مثل بازدید قسمتی از یک موزه، و حتی بهتر با یک حس واقعی تر، چرا که هنوزم تو جایی قرار داشت که مورد حمله قرار گرفته و برای همیشه از حرکت ایستاده بود. قسمتی از تاریخ جزیره و اثری از فقط یک حمله، از دو هزار و هشتصد حمله هوایی.

 109 Kharg.JPG

عکس 109

 بله، دو هزار و هشتصد بار حمله به جزیره ی ناز و کوچولویی که از تن ِ نرم ِ ماهی ها و صدف های پر از مروارید و مرجان های سفید و قرمز و صورتی و قهوه ای ساخته شده. جزیره ای که هرچی نباشه پر بود از آثار باستانی که حتی تصور داشتن یه دونه شبیه شون با این قدمت برای خیلی از کشورها اصلا ممکن نیست و خدا رحم کرد به تاریخ که از جنگ نفتکش ها سالم بیرون اومدن. جزیره ای که به جز نفت و نفتکش، کلی ساکن بومی و غیر نظامی داشته و مثل همه ی آدم ها داشتن زندگی شون رو میکردن بدون اینکه از نفت جز یه پیت خالی حلبی نصیبشون شده باشه و از جنگ چیزی بدونن...

دلم برای خارگ سوخت. سوار ماشین شدیم و سر راه دیدم که خود مردم هم به این کوچولوی غمگین رحم نکردن و گوشه و کنارش پره از زباله، که ثروت بالقوه اش هم به دادش نرسیده که پاکبانی به اینجا بفرسته و این همه زشت شده.

 110 Kharg.JPG

عکس 110

 لا به لای زباله ها ولی پر بود از این خوشگل های ترسو! آهوهایی که از گونه های حیوانی جزیره هستن و مثل خودش مظلوم. که هرگز شکار ِ ساکنین جزیره نمیشن، اما گاهی که گشنگی وادارشون میکنه بیان تو بافت شهری و لا به لای زباله ها دنبال غذا بگردن، با ماشین هایی که توی خلوتی خارگ گاز میدن تصادف میکنن. یکبار هم تعدادشون اینقدر زیاد شده بود که محیط زیست مجبور شد از جزیره ببره شون نمیدونم کجا رهاشون کنه.

 111 Kharg.JPG

عکس 111

از گونه های دیگه ی جزیره که با چشم خودم دیدم مار بزرگ و سیاهی بود که آقا رضا گفت سمی است و خطرناک و کلاغ هایی که میگن از هند اومدن، گنجشک هایی که کم نبودن و البته گربه. و توی کتاب آل احمد خونده بودم از بزهایی که یکیشونم ندیدم، لاکپشت های بزرگی که شاید الان فصل حضورشون نبوده و جوجه تیغی های کوچولو که انگار وجود هم نداشتند. بهرحال شصت سال گذشته از زمان سفر آل احمد و با این سرعتی که ما داریم پدر طبیعت رو در میاریم، حتی اگه کلاغ هم نمیدیدم عجیب نبود.

آقا رضا رفت کنار شرکتی که توش کار میکرد پارک کرد و از ماشین پیاده شد و چند دقیقه بعد با یک سبد پر از خوراکی برگشت، که میوه بودن و آب معدنی و چایی. رفتیم یه گوشه ی جزیره، لا به لای درخت های کم پشت سدر و گز (که به خاطر قشر خیلی نازک خاک رو سطح جزیره، که حاصلخیز هم نیست انقدر تُنُکن) زیر انداز پهن کردیم و نشستیم و چایی خوردیم و کلی سرحال شدیم.

 112 Kharg.JPG

عکس 112 – پوشش گیاهی بخشی از جزیره

آقا رضا هم انگار خیالش راحت شده بود که ما فقط کنجکاو بودیم و بیکار و حالا شاید دیوانه، ولی نه خطرناک! پس گفت که اگه ناراحت نمیشیم بعد از این چایی بره سر کارش. خیلی هم ازش تشکر کردیم و گفتیم بخدا تا همین جا هم راضی نبودیم به زحمت. بساط رو جمع کردیم و خواستیم تاکسی بگیریم که آقا رضا گفت تا جای بعدی که میخوایم ببینیم مارو میرسونه. جاهایی از جاذبه های معروف جزیره که با سرچ کردن میدونستم باید دیده بشه رو بهش گفتم و جواب داد که گورمعبد های پالمیران از بقیه نزدیک ترن. سوار ماشین، از کنار یک محوطه ورزش و زمین بازی که اون وقت روز خالی بودند (تو شهرهای جنوبی، ظهر ها تقریبا کسی توی خیابون ها دیده نمیشه و برعکس شب ها تا دیروقت شلوغه. این نوع زندگی که به خاطر محیط شکل گرفته، طوری برای مردم به صورت عادت درومده که حتی تو روزهای معدودی از سال که هوا سرده، مثل آنروز، باز هم اگه کاری نداشته باشن ظهرها اکثرا تو خانه و عصر و شب بیرونن) رد شدیم و با آقا رضا تا گورمعبدها رفتیم و بعد از گرفتن شماره تاکسی تلفنی و تشکر، ازش خداحافظی کردیم.

 113 Kharg.JPG

عکس 113 – زمین فوتبال جزیره

گورمعبد های پالمیران، که نمیدونم باید بگم متاسفانه تو جزیره ای با این شرایط قرار گرفتن که حتی نگهبان هم ندارن یا خوبه که حداقل بازدید کننده کم دارن، مربوط میشن به دوران اشکانی و ساسانی و از اسمش مشخصه که هم محل نگهداری از اجساد بودند (احتمالا اما به طور موقت) و هم جای ِ دعا.

 114 Kharg.JPG

عکس 114

پالمیران هم کلمه ایست یونانی و مشتق از پالمیر، که قومی بودند ساکن سوریه و به نام تدمریان هم شناخته میشن، و بازرگانانشان از طریق دریا به خارگ هم رسیده بودند و اگر کسی از بین شون تو سفرهای طولانی و سخت اون روزها فوت میکرد، جسمش تا زمان برگشتنشون اینجا نگهداری میشد، احتمالا یه حالت مومیایی شده برای ماندگاری بیشتر و ساختار خود گورمعبد هم طوریه که به نسبت دمای بیرون خنک تره.

 115 Kharg.JPG

عکس 115

 این اطلاعاتی بود که من درباره اینجا پیدا کردم ولی هنوز کاملا اثبات نشده. و به خاطر شباهت این گورمعبد ها به نمونه های شبیهش توی نسا و پالمیر این احتمالات رو درباره ش میدن. اما خب بی شباهت هم به گوردخمه های زرتشتی ها نیست و از طرفی رو بعضی قسمت ها نقش صلیب حک شده. مجید میگفت که پلانش بیشتر به دوره ی اشکانی میخوره.

 116 Kharg.JPG

عکس 116

 خلاصه به نظرم اینجا تو دوره های مختلف تاریخی با تغییراتی دوباره مورد استفاده قرار گرفته. این گورمعبد تو دل کوه خضر کنده شده و از آسیب کسایی که تنها چیزی که میتونن از خودشون به جا بگذارن، یادگاری هاشونه هم در امان نمونده.

 117 Kharg.JPG

عکس 117

با کمک گوگل مپ فهمیدیم که چقدر نزدیکیم به "بقعه میر محمد حنیفه"، جای دیگری که باید میدیدیم و پیاده راه افتادیم به سمتش.

میرمحمدحنیفه گویا از فرزندان امام علی بوده، و هیچ اطلاعی ندارم که اینجا چکار میکرده و چرا فوت شده، چیزی که با اطمینان میتونم بگم اینه که گنبد آرامگاهش رُک بود (از مزایای زندگی پاره وقت با یک معمار اینه که به اینجور گنبد ها جای مخروطی بگم رُک!) و قدمتش به قرن هشتم هجری قمری میرسید.

Ug3Ya7GftXQiaxS3cyXAWnr8elj56pQ5qUub1fPX.jpg

عکس 118

 در آرامگاه قفل بود و چون نگهبانی هم نداشت نشد توش رو ببینیم، ولی به سبک بیشتر بقعه ها در ایران، در محوطه ش گورستان کوچک و خلوتی بود بدون حتی یک زیارت کننده.

 119 Kharg.JPG

عکس 119

باز پیاده رفتیم برای دیدن این راه آب  تاریخی. که تاریخچه ی دقیقی ازش نمیدونستم و تو اینترنت هم پیدا نکردم. فقط خوندم که چاه ها و آب انبار ها امروز دیگه اهمیت شون رو از دست دادن و مثل گذشته مراقبت نمیشن. متاسفانه اطلاعات ِ کمی که درباره ی جزیره ی خارگ توی اینترنت هست، اگر درباره ی نفت و صادراتش نباشن و از طبیعت و تاریخچه و آثار باستانیش بگن، خیلی محدودن و بدون منبع قابل استناد.

 120 Kharg.JPG

عکس 120 – شما هم مثل ما اون جن رو انتهای این تونل آب میبینین؟

 121 Kharg.JPG

عکس 121

یاد این چند خط از آل احمد افتادم:

 "کمابیش پنجاه سال بعد وقتی سوخت های جدید کشف شد و اعتبار این خدای نفت پایان یافت، خلیج فارس از این همه نفت کش غول پیکر تهی خواهد گشت و لوله های قطور و مخزن های نقره فام نفت، بی کاره افتاده در رطوبت شرجی خلیج زنگ خواهند زد و به ریگ روان پوشیده خواهند شد. و آن وقت از خارگ که موجودیتش را فدای نفت کرده ایم، چه باقی خواهد ماند؟"

همین حالا هم جزیره خیلی با توصیفات توی کتاب تفاوت داشت، و اکثر بومی ها و ساکنان از آلودگی های نفتیش شکایت داشتن. از گونه های جانوری توصیف شده در کتاب خبری نبود، هوا پر از دود بود و قسمت هایی از برآمدگی های طبیعی زمین هم برای ساخت پالایشگاه و انتقال آسان نفت از بین رفته بود. واقعا اگه همینجوری پیش بره، از خارگ چه باقی خواهد ماند؟ البته که فعلا تحریم ها، و نه کشف سوخت های جدید، دور و اطراف جزیره رو تا حدی خالی کردند از رفت و آمد و حضور نفتکش ها! ولی مگه جز اینه که بلاخره یه روزی نفت تموم یا جایگزین میشه، ولی خیلی چیزا تکرار ناپذیرن؟ ولش کن بگذریم اصلا...

CduPQ9ozdGAdhQqQgUeQzslE8exxhKUDV2raE4IZ.jpg

عکس 122

 123 Kharg.JPG

عکس 123- تخریب جزیره با مسطح سازی و از بین بردن تپه ها و ناهمواری ها

 124 Kharg.JPG

عکس 124 - این لوله ها، که مخصوص انتقال نفت هستن و از گناوه به اینجا کشیده شدند، همه جای جزیره دیده میشدند.

رفتیم به دیدن درخت انجیر معابد یا لور یا انجیر هندی یا بانیان یا مکر زن، که به جز این همه اسم، داستان عجیب و جالبی هم دارد. میگن دونه ی این درخت، که پرتغالی ها برای نشستن توی سایه ش وقتی بعضی قسمت های جنوبی ایران مستعمره شون بوده از هند وارد کردن، برای رشد حتما باید روی مدفوع پرنده ای بیوفته که روی شاخه ی درخت دیگه ای قرار داشته، در این صورت کم کم رشد میکنه و ریشه هایش از بالا، از روی شاخه ی درختی که مدفوع پرنده روش بوده، به سمت پایین حرکت میکنند تا به خاک برسند و اونوقته که ساقه ی دیگه ای از زمین بیرون میاد و اونقدر رشد میکنه تا کاملا دور ِ درخت قبلی رو (اونی که مدفوع پرنده رو شاخه ش بوده) بگیره. نمیدونم که این موضوع چقدر درسته، ولی اونایی که به این درخت میگن مکر ِ زن حتما بهش باور دارن.

درخت مکر زن صد ریشه دارد / فلک از دست او اندیشه دارد "سعدی"

D7bp6eTPKaadoc7eTvHw2OWHNUZZUISLddZ7Bu4E.jpg

عکس 125

این درخت ها تو بهار شکوفه میکنن و همزمان با نخل میوه ای میدن به اندازه و شبیه انجیر و سبز، که کم کم قرمز و بعدش سیاه میشه و آماده ی خوردن! به شیره ی این درخت که تو گذشته مثل سقز میجویندندش باتروک میگن.

ولی از اونجایی که اون وقت سال خبری از میوه درخت مکر زن نبود مجبور به بالا رفتن از این ریشه های معکوس نشدیم و برگشتیم. از راه دیگه ای دوباره به سمت بقعه، دنبال گورستان تاریخی که توی اینترنت راجبش خوانده بودم. این گورهای بی سنگ و بعضا بی نوشته، که به خاطر سادگی و خلوت بودن گورستان احتمال میدم برای اهل سنت و شافعی ها بوده باشن که اکثریت جمعیت جزیره رو تشکیل میدن، چیز واقعا خاصی هم برای دیدن نداشتند.

 126 Kharg.JPG

عکس 126

شاید اینجا از نظر تاریخی و برای یک باستانشناس میتونست جالب باشه اما برای من که دنبال شکل غریب سنگ ها و حکاکی و موتیف بودم، چیز خاصی نداشت. البته این فقط یکی بود از چند قبرستانی که توی کتاب آل احمد درباره ش خوانده بودم. و نزدیک ترینش، چون زمان اجازه ی دیدن همه رو نمیداد.

پیاده، که زیاد هم طول کشید رفتیم برای دیدن غمگین ترین قسمت این جزیره ی کوچولو، که از قبل میدونستم قلبم رو سخت سنگین میکنه و برای همین دودل بودم که اصلا باید ببینمش یا نه؟

فیلم 8 

 سنگ نبشته ی هخامنشی و از قدیمی ترین اسنادی که توش اسم خلیج پارس نوشته شده و تو سال هشتاد و شش و خیلی اتفاقی، وقتی داشتن یه جاده رو احداث میکردن کشفش کردن. اما فقط یک سال بعد به دست ِ انسان (!)، و نه فرسایش طبیعی و حیوانات و گیاهان خودرو، تخریب شده.

فیلم 9 

فیلم 10 

 127 Kharg.JPG

عکس 127

 خطوط میخی این کتیبه، که رو یه سنگ ِ مرجانی از جنس تن ِ نرم ِ جزیره حک شده بودن با شی نوک تیز دفرمه شدن و چیز زیادی دیگه ازشون باقی نمونده. این سنگ نبشته الان توسط فنس (!) حفاظت میشه.

 128 Kharg.JPG

عکس 128

 غمگین بود، بیشتر از زباله هایی که گوشه و کنار جزیره ریخته بودند، بیشتر از لاشه ی نفتکش ِ بیچاره و حتی بیشتر از یادگاری های روی گورمعبد. ولی مگه همین هم قسمتی از تاریخ نیست؟ شاید بشه یه روزی، که شاید خیلی هم دور نیست آدم ها با تعجب و ناباوری به این تخریب نگاه کنن و باورشون نشه یه زمانی موجوداتی روی زمین زندگی میکردن که میتونستن نه فقط یک اثر تاریخی، که اثری حاوی هویت ملی خودشون رو اینطوری از بین ببرن. پس باید اینجارو میدیدم با همه ی تلخیش.

از ناراحتی با هم حرفی نمیزدیم. با حسی، برگرفته از شناخت چندین ساله مون از همدیگه فهمیدیم که وقت رفتنه و به تاکسیرانی جزیره خارگ زنگ زدیم و باز چون تحمل دیدم کتیبه رو نداشتیم پیاده کنار جاده که ده دقیقه یکبار شاید ماشینی از آن میگذشت راه افتادیم. تا پرایدی از دور ویراژکشان اومد و با صدای بلندی پیش ما ترمز زد. از خلوتی جاده شک نداشتیم که تاکسی ماست. سلام کردیم و سوار شدیم. گفتیم میخوایم کلیسای نسطوری رو ببینیم. آقای راننده، که زیاده زیاد نزدیک چهل سالش بود و تو دست هاش دو تا انگشت کم داشت و تو دهانش سه تا دندون، از مقصد ما تعجب کرد. توضیح دادیم که ما شاغل جزیره نیستیم و فقط گردشگریم. اونم گفت بومی جزیره ست و اجدادش تا جایی که ردشون رو گرفته ساکن همینجا بودند. حرفاش هم تلخ بودند مثل خودش. میگفت مهندس است و مجبور به مسافرکشی شده، چون کارهای مناسب اون رو اکثر مدیرها میدن به فامیل و آشنا و همشهری خودشون و قصه جدیدی نیست بیکاری بومی های یک منطقه و اگر خوش شانس باشند و کاری هم بگیرند، فراتر از آبدارچی، نظافتچی یا نگهبان نیست. و همین باعث شکاف عمیقی شده بین مردم ساکن و شاغل خارگ و بومی ها، که البته جمعیت شاغلین هم حدودا سه برابر خارگی هاست.حتی محل زندگی شون کاملا جداست از هم. یک طرف بومی ها، با خانه هایی بدون سند که زمینش هم روز به روز گرون تر میشه و چون توان خرید جای دیگه ای رو ندارن، مجبورن تو محیط محدود ساختمان هایی چند طبقه بسازند، کاملا بی ربط با جغرافیا و بافت سنتی منطقه، و طرف دیگر شاغلین هستن تو خانه هایی بعضا ویلایی. و این دو قسمت توسط فرودگاه خارگ از هم جدا شدند.

 129 Kharg.JPG

عکس 129

رسیدیم به کلیسای نسطوریان خارگ که چیز زیادی ازش باقی نمونده اما به هرحال مربوط میشه به دوران ساسانی و بی شک جالب برای دیدن. اگر به نظریات پروفسور پیرشمن استناد کنیم، اینجا در دوران اوج ریشهر مرکز تجمع نسطوریان بوده که کلیسای خودشون رو داشتن و از راه دریا و به وسیله ی کشتی میتونستن برن به بندر لیان (بندر بوشهر در دوره عیلامیان) و جاهای دیگه.

 130 Kharg.JPG

عکس 130

 131 Kharg.JPG 

عکس 131 – کلیسای باستانی در میان مخازن ذخیره نفت

اگر به من بود دوست داشتم بعد از دیدن این جاهای تاریخی و طبیعی، برم توی دل ِ مردم بومی جزیره که مطمئنم به اندازه ی آقای راننده غرغرو نبودند. تو محله هاشون، هرچقدر هم کوچیک و لا به لای خونه ها هر چقدر بی قواره راه برم. بازاری اگه دارن پیداش کنم و تنها سوغاتی های سفرم رو از اونجا، ترشی و خرما بخرم. اصلا امروز ناهار از یه دکه ی کوچولو فلافل بگیرم. ولی دیگه دیر شده بود. شناور تا یه ساعت دیگه از خارگ به بوشهر حرکت میکرد و ما که نمیخواستیم مشکلی برای رامین یا آقا رضا درست بشه باید هرطور بود بهش میرسیدیم. پس به راننده مون که پشت هم سیگار دود میکرد گفتیم که اگه میشه مارو به یک فلافلی، که از وقتی خیالش از سرم گذشته بود هوس کرده بودم برساند. راننده گفت که خوشمزه ترینش که نمونه ش هیچ جای دنیا دیگه پیدا نمیشه ساعت شش به بعد باز میکنه. پس قرار شد ببرتمون جایی که میدونست بازه و اون ساعت غذا داره. رستوران پارادیس تو خیابان طالقانی.

فیلم 11 

از آقای راننده که خیلی تند هم میرفت خواهش کردم به دل کوچیکم رحم کنه و یواش بره که لطف کرد و در عوض گفت یکبار با همین سرعت میرفته که زده آهویی رو زیر گرفته. با دیدن عکس العمل من بدتر غر زد که آهو چیزی نشده و باعث شده ماشینش داغون بشه. فکر کردم مگه میشه چیزیش نشده باشه با اون بدن ظریف و پاهای لاغر و چشم های درشت که گریه کردن هم بلدن؟ ولی چیزی نگفتم تا وقتی رسیدیم به رستوران پارادیس و فقط زود از ماشین پیاده شدم. بعدا مجید گفت جمعا بیست هزار تومن کرایه ماشین شده، چون راننده تو مدتی که کلیسای نسطوری رو میدیدیم منتظر ما شده بود.

رستوران همونطوری که آقای راننده گفته بود باز بود و غذا هم داشت که خوشمزه هم بود. به خاطر بی اشتهایی همیشگی من، و البته برای اینکه جای فلافلی که خیلی هوس کرده بودم و باید میخوردم رو خالی گذاشته باشم، فقط یک قلیه ماهی گرفتیم و دو تا ظرف ترشی که تو کمتر از ده دقیقه حاضر شد و قیمتش با یه بطری آب معدنی و یه دلستر شد بیست و هفت هزار تومن.

 132 Kharg.JPG

عکس 132

بعد از نهار بود و هنوز وقت داشتیم، برای همین پیاده رفتیم تا محله ای که ساکنان بومی زندگی میکنن. توی کتاب ِ آل احمد خوانده بودم که قدیمی ترین خانواده های ساکن خارگ احمدزاده ها، زغالی ها و شنبد ها هستند و همه شافعی اند.

فیلم 12 

فیلم 13 

 قدیم تر ها توی همین دریا خیلی غواصی میکردند در جستجوی دُر، و اعتقاد داشتند که اهل خارگ طلسم شده اند و دهان کوسه به رویشان بسته است و هیچوقت آسیبی از این موجود خطرناک نمیبینند. هرچه میدانستم از کتاب آل احمد بود، اما هرچقدر تاب خوردیم هیچ کس رو ندیدیم اون وقت ظهر. پیاده رفتیم تا اسکله مسافربری. بلیط شناور رو (که بهش اتوبوس دریایی هم میگن)، دوباره هرکدوم به مبلغ هجده هزار تومن خریدیم و سوار شدیم.

 133 Kharg.JPG

عکس 133

 توی راه، از کنار خارگو، جزیره ی فسقلی نزدیک خارگ رد شدیم و آرزوی دیدنش تو دلم درست شد. اینجا قبلا محل کوچ بهاره ی دام های اهالی خارگ بوده که محصور بین آب و زیر آسمان خدا رها میشدن تا بچرن، امروز هم فکر نکنم ساکن دائمی داشته باشه جز پرنده های مهاجر که به صورت فصلی بهش سر میزنن و شده یکی از زیستگاه های مهم شون. تا قبل از اینکه خیلی دور بشیم مجید یه زنگ به آقا رضا زد برای تشکر و یکی به رامین که ما داریم میایم و... من خوابیدم تا خود گناوه!

 134 Kharg.JPG

عکس 134 – جزیره خارگو از پنجره اتوبوس دریایی

از سر و صدای مردمی که از شناور پیاده میشدن بیدار شدم. از قیافه ی مجید معلوم بود اونم خواب بوده. هوای بیرون که به ما خورد خواب هم از سرمون پرید. سوار ماشین شدیم و رفتیم توی بازار های گناوه تا برای برادرزاده ی مجید به سفارش باباش اسباب بازی بخریم، که فکر میکرد اینجا خیلی ارزان تر است از تهران و بود! توی بازار میچرخیدیم و چون هنوز معلوم نبود سرنوشت مارو به کجا ببره، هیچ وسیله و تکه لباسی نبود که بخواهیم برای خودمان.

 135 Genaveh.JPG

عکس 135

مثل یک توریست و نه خریدار، انقدر گشتیم تا هوا هم تاریک شد. برای کوچولو یه کیسه اسباب بازی خریدیم و برای خودم، تنها چیزی که چشمم رو گرفت همین فلافل عمو عادل بود که با چند مدل سبزی و ترشی، و به سلیقه خودمان باید پرش میکردیم و سمبوسه ش هم اصلا حرف نداشت.

 136 Genaveh.JPG

عکس 136

خداروشکر کردیم که از ناهار دیروقت ظهر زیاد  نخورده بودیم و با یه عالمه فلافل و سمبوسه، راه افتادیم به سمت آبپخش برای دیدن رامین تا بعد از یک شب که مزاحمش شدیم، فردا به سمت سروستان و جهرم بریم. 

 137 Genaveh.JPG

عکس 137 – میدان مرکزی گناوه

یه جعبه شیرینی از سر راه گرفتیم و رفتیم خونه ی رامین. که بیشتر از هرچیزی، فرش های دستبافش رو یادمه، هنر دست خواهرهاش و این همه ناز.

ixQmzhCh7GHg3TJOAHCbUB7uSVuIhY3gNmYf2Ndc.jpg

عکس 138

8ixJFHTzGGTxUwbau6bU89o81upq5DSEnhfHw5v6.jpg

عکس 139

 آقا رامین هم از پذیرایی هیچ چی کم نذاشته بود با همه سختی و تو اون گرونی، و با اینکه خیلی شرمنده مون کرد از گذاشتن عکس معذورم. چیزی که تا همیشه یادم میمونه، این بود که حرف های ما، که از خارگ شروع شد و تا خیلی رازهای مگوی زندگی هامون هم رفت تمومی نداشت، تا نزدیکی های صبح که گیج ِ گیج، تو اتاقی که آقا رامین از قبل آماده کرده بود خوابیدیم...

 

روز یازدهم، چهارم بهمن

برازجان: نخلستان

فیروزآباد: کاخ اردشیر بابکان

شیراز: خانه ی مریم شیرازی

معمولا سفر که به روز دهم میرسه، یکم خسته میشم و دلم هوای خونه رو میکنه. که مجبور نباشم صبح های زود از خواب بیدار بشم، کل روز روی پا باشم و تو رستوران غذا بخورم... با اینحال تا پام به خونه برسه فکر سفر بعدیم و اینکه کجا برم؟! تو این خیال ها بودم که مجید رخت خواب هایی که آقا رامین برای ما پهن کرده بود رو یکی یکی جمع کرد و گوشه ی دیوار چید. میگفت چرا کل شب بخاری رو خاموش نکردم؟ و اتاق خیلی گرم شده. باطری دوربین رو از شارژرش بیرون کشیدم و گذاشتم سر جاش. نشسته بودم موهامو شونه میکردم که مجید صدام کرد. گفتم هوم؟ جواب که نداد برگشتم و نگاهش کردم. تکیه داده بود به رخت خواب های کنار دیوار، کنار بخاری خاموشی که هنوز گرم بود. گفت ویزام اومده. شاید بهم بخندین، مخصوصا کسایی که این روزها ساکن اروپان. ولی همین یک جمله، همین دوتا کلمه اشک من رو درآورد.

و توی همون چند لحظه، خیلی چیزها، خیلی و برای همیشه عوض شدن. که بیشترشون شاید ربطی به قصه ما نداشته باشن، جز اینکه دیگه واقعا وقت سفر نبود. همون قدر یک دفعه ای که آمده بودیم باید میرفتیم. از سفارت زنگ زدن و پرسیدن که تاریخ ویزا رو از کی بزنن؟ و بعد از جواب مجید گفتن تو چند روز آینده بره و پاسپورتش رو ازشون بگیره. از اتاق بیرون که رفتیم، رامین بیدار و سرحال بود و صبحانه حاضر. گفتیم برنامه عوض شده و دیگه جایی نمیریم مگه تو توقف های بین راه. که ویزا اومده و کلی کار داریم تو تهران. رامین هم با همون محبت همیشگیش کلی برای ما خوشحال شد و بعد از صبحونه، با یه خداحافظی هول هولی و حسی که میگفت دوباره میبینمش، ازش جدا شدیم.

از همین الان و خیلی زیاد، دلمون برای خانواده و مخصوصا مامان باباهامون تنگ شده بود. برای همین از سر راه، ارده و شیره خرما و خرما براشون خریدیم، و برای مریم شیرازی که زنگ زدیم و گفتیم باز توی شیراز مزاحمش میشیم و چقدر از خبر گرفتن ویزا و خوشحالی ما خوشحال شده بود. با اینکه عجله داشتیم زود برگردیم تهران و کارها نکرده رو انجام بدیم، حسی هم میگفت که جاهایی هست همین نزدیکی که دیگه معلوم نیست کی باز بتونیم ببینیم شون و ارزشش رو دارن که سفر رو یکم دیگه هم طولش بدیم! این همه ما منتظر ویزا بودیم، حالا ویزا منتظر ما! (الکی). پس قرار شد از مسیر فیروزآباد برگردیم و جاده ی قشنگش و کاخ اردشیر بابکان رو ببینیم.

مسیر پر بود از نخلستان هایی که بلاخره قشنگی شون مجبورمون کرد ماشین رو نگه داریم و گم بشیم لا به لاشون.

 140 Borazjun.JPG

عکس 140

 اما چیز دیگری نگهمون نداشت تا نزدیکی های ساعت چهار و نیم که رسیدیم به سه کیلومتری فیروزآباد و یه راست رفتیم به کاخ اردشیر بابکان و بلیط دو هزار و پانصدی اش رو خریدیم و رفتیم تو.

 141 FiruzAbad.JPG

عکس 141

میدونستم که اردشیر بابکان پایه گذار سلسله ساسانی بوده، ولی خیلی چیزهای دیگه رو درباره اینجا نمیدونستم که مجید بهم گفت و این از مزایای همسفری با یه معماره، که میخوام شمارو هم ازش بهرهمند کنم! مثلا اینکه این کاخ پایه ی اون سبک از معماریه که امروز به عنوان ایرانی-اسلامی شناخته میشه. اونم با استفاده از عناصری مثل گنبد و طاق و ایوان، که بعد ها تو ساخت خیلی از بناها استفاده شدن. اما تزئینات اینجا، که خیلی ها فکر میکنن آتشکده بوده هنوزم هخامنشیه. مجید البته فکر میکنه دلایلی که میگن اینجا آتشکده بوده (مجاورت با آب) کافی نیست و خیلی منطقیه که یه کاخ هم نزدیک آب ساخته بشه.

 142 FiruzAbad.JPG

عکس 142 – اون آدمی که تو در ایستاده عظمت این کاخ رو نشون میده.

 143 FiruzAbad.JPG

عکس 143

توی عظمت این کاخ تنها بودیم و باد هم میومد و توی فضای بازش میپیچید و هوا هم سرد بود... اما خیالم دیگه راحت شده بود. نه از سرما ناراحت میشدم، نه به شهر و مقصد بعدی فکر میکردم و نه مثل روزهای دیگه ی این سفر بی قرار بودم. فکر کنم برای همین نفهمیدیم چطور یک ساعت و نیم گذشت و زمان بازدید تمام شد.

ZOLiG8DU6db52u29znjIhu9jWxhG5RrUSj5lnJbZ.jpg

عکس 144

 و این هم مهم نبود، حتی اگه باعث میشد قلعه دختر رو که همین نزدیکی بود نبینیم! و احتمالا دیگه تعطیل بود. هر روز دیگه ای اگر بود کلی حرص میخوردم و غر میزدم به جون خودم و سر مجید. ولی واقعا چه اهمیتی داشت؟ تازه مجید که قرار بود به زودی برای چند ماه از من دور بشه میخواست فوتبال ببینه (بازی بین ایران و چین جام ملت ها) و من هم باید مثل همیشه همراهیش میکردم! پس از کاخ بیرون اومدیم و از وانتی رو به روش دو تا بلال گرفتیم که به جای ناهار بخوریم و بدون وقت تلف کردن تا شیراز یه کله بریم. سر راه قلعه دختر رو از دور دیدیم و این عکس رو ازش گرفتم.

 145 FiruzAbad.JPG

عکس 145

رسیدن به شیراز قبل از فوتبال یک مساله بود و پیدا کردن رستورانی که تلویزیون داشته باشه مساله دیگری! (چون نمیخواستیم اونطور خسته و گشنه و هلاک به خونه ی میزبان مهربونمون بریم و تازه بشینیم به جای هم صحبتی فوتبال ببینیم، گفتیم شام رو بیرون بخوریم. و تا رسیدن به خونشون هم حتما چند دقیقه ای از بازی میگذشت) نمیدونم فقط اونروز اونطور بود یا شانس ما بود که هیچ رستورانی تلویزیون نداشت. تا بلاخره رفتیم تو یکی از این ساندویچ فروشی ها که من اگر بمیرم هم، به خاطر سالم و تمیز نبودن به غذاهاشون لب نمیزنم و نشستیم پشت میز رو به روی تلویزیون. سالم ترین چیز توی منو که ساندویچ مرغ بود رو سفارش دادیم و نگم از مزه ی افتضاحش که نتونستم چند گاز بیشتر بزنم. ولی مجید که محو تلویزیون شده بود سهم من رو هم مثل همیشه خورد. تا آخر بازی تو گوشی میگشتم تا بلاخره ایران سه هیچ چین رو بُرد و من بی تفاوت و مجید خوشحال از رستوران زدیم بیرون.

به خانه ی مریم شیرازی که رسیدیم چقدر عذاب وجدان گرفتم وقتی دیدم یه عالمه تدارک دیدن و به خاطر ما تا اون موقع اصلا دست به غذا نزدن، در حالی که ما بدمزه ترین ساندویچ مرغ دنیا رو خورده بودیم. به مجید اشاره کردم که حواسش باشه و نگفتیم غذا خوردیم (از همین جا به خاطر دروغی که گفتیم ازشون عذرخواهی میکنم، چون میدونم به من لطف دارن و سفرنامه هامو میخونن). و چقدر فرق میکنه مزه ی غذای خونگیه میزبانی که با انتظار برای مهمان پخته باشه! خداروشکر کردم که ساندویچ مرغ بدمزه بود و مجید هم اشتهای دوباره خوردن رو داشت.

 

 روز دوازدهم، پنجم بهمن

شیراز: باغ عفیف آباد / تخت جمشید / نقش رجب / نقش رستم

تهران

خداحافظی با مریم شیرازی اینبار یه مدل دیگه ای بود. نمیدونستیم دوباره کجا و کی میبینیمش این خانم پر از انرژی و خوش صحبت و مستقل رو، ولی آرزو میکنم هر موقع و هرجای این دنیا که شد، اینبار من میزبان این خونواده ی مهربون، مخصوصا مریم و ماهور و محمدحسین بشم تا شاید جبران خوبی هاشون بشه تو روزهایی که سعی میکردن حتی تمام وقت هایی که از بیرون بر میگشتیم و خونشون بودیم فکرم رو مشغول کنن تا انتظار رو فراموش کنم.

بعد از صبحانه و با فلاسک پر از آب جوش و یه سبد خوراکی راه افتادیم، اما هنوز نه به سمت تهران، چون همونطوری که قبلا گفتم حالا ویزا باید انتظار مارو میکشید! و باید جاهای باقی مونده از شیراز رو که من تا به حال نرفته بودم و مجید معلوم نبود دوباره کی بره رو میدیدیم. پس رفتیم به سمت باغ عفیف آباد.

 146 Shiraz.JPG

عکس 146

u3V2RXiPtWViE9u2cVotGy9MKI17qzY3ezzo4MBv.jpg

عکس 147

یا باغ گلشن، با سه هزار تومن ورودی، که تو دوره صفوی ساخته شده و تو دوره قاجار به چند نفر واگذار میشه و در دوره پهلوی توسط وراث به فرح دیبا هدیه داده میشه و بعد از انقلاب هم توی مزایده ای توسط ارتش خریداری میشه. برای همین هم عجیب نیست که امروز از بزرگترین موزه های سلاح خاورمیانه ست.

 148 Shiraz.JPG

عکس148 – ماشین حمل تابوت تاریخی متعلق به ارتش

یکی از طبقاتش رو هم کردن موزه ی عبرت. اینجا قهوه خانه سنتی و حمام هم داشت، و فضای باغش هم به اندازه معماریش قشنگ بود. اونروز هوا گرم تر شده بود و محوطه هم اون وقت روز نسبتا خلوت بود. و میتونستم بیشتر توش راه برم و تو خیال غرق بشم، اگه قرار نبود اونشب تهران باشم!

 149 Shiraz.JPG

عکس 149

 150 Shiraz.JPG

عکس 150 – دوچرخه سواری مردم شیراز به امید داشتن هوایی پاک از مقابل باغ عفیف آباد

پس راه افتادیم به سمت تخت جمشید، اما قبل از اون و سر راه رفتیم نزدیک های ارگ کریمخانی که چند روز پیش دیده بودم چه ترشی های خوبی داشت و چون نمیدونستم با سرنوشت تا کجا میریم نخریده بودم. هم برای خودمون گرفتم و هم برای سوغاتی و مجید هم آخرین فالوده شیرازیش رو، تا مدت نامعلومی خورد و رفتیم تخت جمشید. 

که سه هزار تومن هزینه ی بلیط ورودیش بود و سه هزار تومن هم برای موزه داخلش. اینجا از طرفی نه نیاز به معرفی داره، و نه میشه ازش گذشت! پس سعی میکنم چیزهایی بگم درباره ش که شاید همه ندونن.

wY2ZKPJEx0R3YrTW3Rto2Khig4p2kJxG6w0xiLUY.jpg

عکس 151 - دروازه ملل

مثلا درباره اسم اینجا، که درست نیست اما رایج شده. چون وقتی این جا رو کشف کردن هنوز رمز گشایی نشده بود و نمیدونستن مربوط به کدوم سلسله و دوره ست. به اشتباه به جمشید، پادشاه اسطوره ای ایران باستان (که به نوعی همون سلیمان تلقی میشه) نسبتش دادن. اما از روی منابع یونانی میدونیم که اسمش پرسپولیس بوده و حدودا دویست سال زمان برده تا این پایتخت هخامنشیان ساخته بشه، یعنی طول سلطنت چند پادشاه. و اینجا پره از نماد و کتیبه و سنگ نبشته و نقش برجسته هایی که گذشته رو خیلی روشن کردن. و خداروشکر که نه اسکندر تونست به طور کامل نابودش کنه و نه اعراب (گویا به علت اینکه اونا هم باور کرده بودن اینجا متعلق به جمشید یا همون سلیمان بوده و برای همین هم تو دوره های بعدی مقدس در نظر گرفته شده و سالم مونده).

 152 Persepolis.JPG

عکس 152 – سرستونهایی که توسط خود هخامنشیان مورد استفاده قرار نگرفته و خاک شده بودند، بعدها الهام بخش لوگوی هواپیمایی ملی ایران (هما) شدند.

 153 Persepolis.JPG

عکس 153 – کاخ تچر متعلق به داریوش

من قبلا قسمت هایی از این شهر باستانی و کاخ آپادانا رو توی موزه لوور دیده بودم و گریه م گرفته بود. فکر میکردم دیدنشون سر جای اصلیشون خیلی بیشتر احساساتیم کنه، ولی وقتی دیدم نسبت به گذشته چقدر بهتر داره ازش مراقبت میشه و دور اکثر قسمت ها شیشه کشیدن کسی دیگه از مجسمه ها بالا نمیره و سوارشون نمیشه تا باهاشون عکس بندازه و هیچکس نمیتونه روشون یادگاری بنویسه، فقط خوشحال شدم.

 154 Persepolis.JPG

عکس 154 – کاخ آپادانا

 دیدن اینجا یه مزیت دیگه ای هم برای ما داشت که حداقل فهمیدیم اصل و نسب مجید واقعا به ایران برمیگرده و قطره ای از خون نژادهای مهاجم در رگ هاش نیست. میدونم که شوخیمو جدی نمیگیرید، و میدونم هم که گذاشتن عکس خودمون تو سفرنامه توصیه نمیشه، اما حیف بود نبینید شباهت مجید رو با آدم های توی نقش برجسته ها که جز ما، بازدید کننده های دیگه هم فهمیده بودنش و یواشکی ازش عکس میگرفتن.

 155 Persoplis.JPG

عکس 155

از تخت جمشید تا نقش رجب راهی نبود، سه کیلومتر به سمت شمال. دو هزار تومن ورودی داشت و نقش برجسته هاش نشون دهنده ی صحنه هایی از پادشاهان ساسانی اند.

این اردشیر بابکان را نشان میدهد در حال گرفتن حلقه پادشاهی از اهورامزدا.

 156 Persepolis.JPG

عکس 156

این یکی، تاجگذاری شاپور اول است که سوار بر اسب حلقه شاهی را از اهورامزدا دریافت میکند.

 157 Persepolis.JPG

عکس 157

این هم شاپور است و نه نفر از بزرگان سلطنتی.  

 158 Persepolis.JPG

عکس 158

و این یکی هم، تنها سنگ نگاره ای که مربوط به شاه نیست و متعلق است به کرتیر، وزیر و موبد با نفوذ دوره ساسانی.

 159 Persepolis.JPG

عکس 159

درباره ی اسم اینجا هم تا جایی که تو اینترنت تحقیق کردم، چون به نظرم نقش رجب نمیتونست اسم واقعی محوطه ای مربوط به دوران ساسانی باشه، این طور خوندم که شخصی رستورانی اینجا داشته به نام رجب و این باعث نامگذاریش شده که به نظرم درست نمیاد.

آخرین جایی تو این سفر که باید میدیدیم نقش رستم بود. و اینجا هم که حدودا تو پنج شش کیلومتری تخت جمشیده، به رستم دستان هیچ ربطی نداره، و شامل نقش هاییه از دوران عیلامی (که چیز خیلی کمی ازش باقی مونده) و هخامنشی (بیشتر مقبره ها) و ساسانی (بیشتر سنگ نگاره ها) و نوشته های با خطوط فارسی باستان و عیلامی و اکدی. این نقش های چلیپا مانند تو دل کوه مقبره های پادشاهان هخامنشی اند (داریوش بزرگ، خشایارشا، اردشیر یکم و داریوش دوم)، که اول تو ارتفاع کنده شدن و بعد از همون بالا، برای عدم دسترسی شیب کوه رو کم کم از بین بردن تا مثل یه دیوار صاف شده.

 160 Persepolis.JPG

عکس 160

 161 Persepolis.JPG

عکس 161 – پیروزی شاپور بر امپراتور روم و صحنه اسارت والرین و فلیپ عرب

بنای دیگه ی اینجا که من خیلی دوستش دارم و باز اسم بی ربطی روش گذاشته شده، کعبه زرتشته. با ساختاری نه بی شباهت به آرامگاه کوروش، که هنوز کاربردش مشخص نشده. ممکنه جایگاه آتش بوده باشه یا مقبره، تقویم آفتابی یا جایی برای نگهداری اوستا. هرچی باشه، معماریش با همه سادگیش خیلی خاصه.

uLaLoYeNbVU92FG1tUzJ6v1zreym2ANZka3WPWUf.jpg

عکس 162

بعد از بازدید ِ نقش رستم و یک ناهار فوری تو معمولی ترین رستوران نزدیک پاسارگاد، کار دیگه ای نداشتیم و چیز دیگه ای برای دیدن. وقتش شده بود از این سفر بلندی که حتی برای یه گوشه اش برنامه ریزی نکرده بودیم و با این حال کوچکترین مشکلی پیش نیومده بود برگردیم. برای اولین بار از شروع این سفر، من پشت فرمون نشستم و مجید تو صندلی کناری، بلیط های هواپیمای تهران تا بروکسل رو چک کرد و لیستی از کارهای نکرده نوشت و دوست هایی که باید به مهمونی خداحافظیش دعوت میکرد و یه جایی اون وسط ها، احتمالا آروم و بی رویا خوابید تا نصفه های شب که به تهران رسیدیم.

حالا کمتر از یکسال گذشته از این سفر طولانی عجیب. توی چند ماه بعد از رفتن مجید، آزمون جامع راهنمای گردشگری، که بیشتر درس هاش رو توی ماشین و بین مسیر شهرهای همین سفر خونده بودم قبول شدم. از دانشگاهی تو بروکسل پذیرش گرفتم و تو امتحان تافلی که دو سال از ترس و تنبلی عقبش میانداختم نمره ای بهتر از چیزی که دانشگاه میخواست و فکرش رو میکردم آوردم. ویزای من، با وجود اشتباه کارمند وی اف اس که فراموش کرده بود اسم من رو برای امتحان سفارت بده تو کمتر از سه هفته اومد تا به ما ثابت کنه هیچ جای دنیا نه عدالت هست و نه حساب و کتاب! مجید به خاطر شباهت داشتن به عکس پاسپورتش قبل از پرواز ریشش رو زد و دیگه شبیه اجداد هخامنیشیش نیست. راستی از خارگ بگم، که از رامین شنیدم صاحب یه اقامتگاه بومگردی هم شده، در حالی که هنوزم سفر بهش ممنوعه! ما ماشینی که باهاش اون سفر و خیلی جاهای دیگه رفته بودیم رو فروختیم و خیلی چیزهای مهم دیگه رو هم نتونستیم تو چمدونمون جا بدیم و با خودمون بیاریم. ولی چی مهم تر از خاطراتی که همیشه مرورشون میکنم، نکنه یه گوشه ش تو ذهنم کمرنگ بشه؟ با اینکه از هر چیزی دلتنگ ترم میکنن... گاهی به خودم میگم یه روزی برمیگردم و بروکسل هم میشه یه خاطره ی دور و ابری، اونوقت میشینم سفرنامه شو مینویسم! خیلی وقت ها هم که به سرمای اروپا فکر میکنم و تنهایی اینجا و سختی درس های دانشگاه و دوری از خانواده و دوست هام و همه چیزهایی که دوست داشتم، از خودم میپرسم ارزشش رو داشت اصلا؟ شاید هم نه، ولی آدم تا نیاد که نمیدونه! فقط با رفتنه که شاید دُری پیدا کنیم، یتیم، شبیه دیدن اتفاقی جزیره ی خارگ تو سفر بی برنامه ی ما.

"و در آن مغاص است که مختصر چیزی از آن به دست میشود جز آنکه اگر مروارید نادر از آن مغاص برآید، قیمت و بها را بر امثال خویش فایق است و نیز گفته می‌شود که در یتیم از آنجا بیرون آید."

ابوریحان بیرونی

مغاص: آن جایی از دریا که برای صید مروارید فرو شوند. (دهخدا)

 

چند خط از مجید:

از افسانه قصر سرخ بهرام  گذشتیم، ویرانه های تاریخ را وجب کردیم، و با کاشی های رنگارنگ به رقص درآمدیم.

حلاوت زبان پارسی را چشیدیم، به دلیران تنگستان عشق ورزیدم، و گورها را در برگرفتیم.

و آنگاه صید در یتیم خلیج فارس...

همنوایی آهنگین مسجد و صومعه و کلیسا و سپس جیغی آهنین، با صدای صفوف به هم پیوسته لوله های نفت، جیغی به داغی بیست و هشت مرداد، با ضربآهنگ استبداد و آواز دهل استعمار. نوایی سرشار از تضاد.

پیروزی و شکست، امید و وحشت، دوست و دشمن، تهدید و فرصت ، جنگ و صلح، فقر و ثروت، کفر و اسلام، عشق و نفرت.

و در قلب من تصویرش برای همیشه نقش میبندد، با پس زمینه خلیج همیشگی فارس. گویی کل تاریخ وجغرافیای این سرزمین را به یکباره تصویر کرده اند.

تصویری از جویندگان درّ که نفت صید می کنند و کاشفان نفت که سنگنبشته استخراج میکنند.

گاهی در رویاهایم برایش قابی هم میسازم، قابی به جنس صلح...

بروکسل ، بیست و ششم آبان ماه  1398

 

 

 

نویسنده : تلخاتون

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.