فریاد کودکانه ساما ساماااااا (سفرنامه بالی)

4.6
از 56 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
یک ایرانی، تصویرگر فریاد کودکانه ساما ساما! +تصاویر

35-Bali-Blog cover (01-03-11).jpg  

فرياد کودکانه ساما سامااااااااا

كجاي دنيا توريست‌ها رو يك شبانه روز كامل، داخل هتل حبس مي‌كنن؟! كجاي دنيا توريست‌ها يك روز در سال، حق بيرون رفتن از هتل رو ندارن و در اون روز همه، از جمله مردم محلي هم بايد داخل خونه هاشون بمونن و تموم مغازه ها و رستوران‌ها و حتي فرودگاه هم تعطيل مي‌شه؟! اون يك روز در سال رو اگه كسي تاريخش رو ندونه و به بالي بره، حتما تو هتل حبس مي‌شه. رسم جالبیه، شايد اينم خودش يه خاطره منحصر بفرد بشه... تو اين فكر بودم كه اولين موج بلند رو در مقابلم ديدم. چه تفاوتي! اولش يكم شوكه شدم. درياي فوق العاده آروم در سواحل مارماريس كجا و امواج بلند و باشكوه در ساحل كوتا كجا. از يه طرف جريان بلند و پي در پي دريا در ساحل كوتا منو به تحسين وا مي‌داشت و از طرف ديگه براي اولين بار جسارت دل به دريا زدن رو ازم سلب مي‌كرد. پس بگو چرا ساحل اينقدر خلوت و تميزه. چون اين قسمت امكان شنا نيست. چند قدمي با احتياط در آب پيش رفتم و مبهوت اينهمه زيبايي شدم. يكي دوبار سنگ يا صدف با شدت به مچ پام كوبيده شد و رنگ بنفش كبودي از خودش به يادگار گذاشت. به همسفرم گفتم : درياش واقعا خارجيه!

بالاخره اومديم بالي! بعد از سه برابر شدن قيمت تورها و دلار که سفر ما رو یک سال به تعویق انداخت. علیرغم دو پرواز طولاني، خسته نبوديم چون شب قبل رسيدیم و خوب استراحت كرده بوديم. سفرمون با خريد تور بالی 8 روز و 7شب از آژانس گلفام سفر(يك ماه قبل از تاريخ حركت) در تاريخ نه آبان براي من و همسفرم به قيمت 21 ميليون تومان برای دو نفر شروع شد. يك روز و يك شب در راه بوديم. پرواز اول با ماهان بود و تونستيم بيشتر مسير رو بخوابيم. سكوت، پتوي گرم و چشم بندي كه به مسافرها داده شد، خيلي كمك كننده بود. يك وعده شام و يك وعده صبحانه هم سرو شد. طي پرواز اول با يك زوج دوس داشتني ايراني آشنا شديم كه به پوكت ميرفتن. يكم از تجربيات سفرمون به پوكت رو براشون تعريف كرديم و قرار شد تو پرواز برگشت كه باز همديگه رو مي‌بينيم خلاصه اي از آنچه گذشت رو براي هم تعريف كنيم.

تو فرودگاه كوالا از هم جدا شديم و چون فاصله بين دو پروازمون حدود شش ساعت بود، براي اينكه از اين زمان حداكثر استفاده رو ببريم با شاتل هاي زرد رنگ رايگان به مركز خريد Mitsui Outlet Park  در نزديكي فرودگاه كوالا رفتيم و حسابي سرگرم شديم. خريد نكرديم، فقط گشت زديم و تماشا كرديم. داخل همون مركز خريد در طبقه همكف، بخش امانت چمدون(به صورت رايگان) و صرافي هم وجود داشت. هم فروشگاه هاي برند و هم اجناس متفرقه به چشم مي خورد اما اكثر قيمت ها به جيب ما نمي خورد. تازه در ابتدای سفر بودیم و ارزمون رو برای روزهای آتی نیاز داشتیم. دو ساعت بعد با همون شاتل ها به فرودگاه برگشتيم و حواسمون رو جمع كرديم كه ايستگاه اول پياده نشيم چون فرودگاه كوالا دو قسمت داره و ما بايد به قسمت دومش مي رفتيم. پرواز دوم ماليندو بود به مدت سه ساعت و پذيرايي، غذا با ادويه مالزيايي.

هواي داخل هواپيما سرد بود و براي استفاده از پتو بايد هزينه پرداخت مي كرديم. بعد از رسيدن به فرودگاه بالي(دنپاسار) و تكميل صادقانه فرم، به پگاه گفتم: حس مي كنم يه آقاي ريزنقش اندونزيايي منتظرمونه. وقتي ديوا رو ديديم از اونهمه تشابه بين حس ششم و واقعيت متعجب شدم.  ديوا به فارسي جمله خوش آمديد رو در دست داشت. با ما چند جمله به زبان فارسي احوال پرسي كرد. من هم  فرصت رو از دست ندادم و براي جبران برخورد قشنگش، چند كلمه اي كه به زبون اندونزيايي ياد گرفته بودم رو ارائه كردم. اين برخورد ما باعث خنده بقيه افرادي شد كه در كنار ديوا در انتظار مسافرهاشون بودن.

تصورش هم با مزه بود. به فارسي ميگفت: خوبين؟ خوش آمديد. منم ميگفتم: تريما كاسي، و مابقي صحبت ها به زبون انگليسي ادامه پيدا كرد و چه اطلاعات مفيدي كه در مسير رفتن به هتل در اختيار ما قرار داد. مثل اين كه كدوم صرافي ها قانوني هستن و پول تقلبي نميدن و فريب نرخ هاي بالاي صرافي هاي غير قانوني رو نخوريم و يا درمورد اديان مختلف در بالي، همزيستي مسالمت آميز مردم با باورهاي مختلف در كنار هم(با غرور خاصي اينو مي‌گفت كه البته حق هم داشت)، معناي اسمش و مچ بند دو رنگي كه خودش و ساير هندو ها به مچ مي بستن، تعداد رنگ ها و نماد هركدوم... در مورد معناي اسمش ازش پرسيدم. گفت اسمش به معناي خداست. قصد من از صحبت با مردم محلي، فقط كسب اطلاعات نيست. درواقع يه سري اطلاعات رو اصلا فراموش مي كنم. چيزي كه بيشتر برام جذابيت داره انتقال حس و تبادل انرژي بين آدمهاست. از اينكه مي‌بينم چقدر ساده و راحت شبيه همديگه هستيم، لذت مي برم. بدون نياز به تلاش، فقط كافيه خودمون باشيم و بي توجه به تفاوت هاي قراردادی. عاشق اين حس رهاييم. وقتي از ماشينش پياده شديم يه دفعه يه جمله به فارسي گفت. متوجه نشدم. دوباره تكرار كرد: موهاتو بپوشون! نگاش كردم، ديدم داره مي خنده.

منم زدم زير خنده و گفتم: يعني اين سر دنيا هم دوباره؟!  خيلي باهوش بود. می دونست کجا و چطور شوخی کنه.

راستش من معمولا چهره كسي رو كه بار اول مي‌بينم چندان به ذهن نمي سپارم ديگه چه برسه به اينكه تازه وارد بالي شده بوديم و در حين صحبت، ديوا مشغول رانندگي بود و من مشغول تماشاي خيابون ها. تازه اولش حس ميكني همه مردم اون سرزمين شبيه به همديگه هستن. يكم زمان مي بره تا عادت كني. اين بود كه اين قضيه بعدا باعث يه اتفاق با مزه شد كه به موقعش براتون تعريف مي‌كنم.

بين منطقه هاي مختلف بالي مثل اوبود، سيمنياك، نوسا دوا و كوتا، كوتا شلوغ ترين منطقه است و چون شب هاي زنده كوتا در خيابون لگيان Jalan Legian قرار داره، ما هم هتلمون رو در همون خيابون انتخاب كرده بوديم كه عليرغم سه ستاره بودن، بيشتر توريست ها در سايت تريپ ادوايزر ازش تعريف كرده بودن. اينجوري رفت و آمد ديروقت، برای ما كه دو تا خانوم بوديم خيلي راحت و امن مي شد. هتل سه ستاره "سامسارا" كه اوايل يه كوچه قرار داشت و موقعيتش باعث مي شد كه سر و صداي خيابون، مخل آرامش مهمون هاي هتل نشه. نه اينكه دنبال محله هاي توريستي و سرگرمي هاي يكنواخت باشيم. در واقع مي‌خواستيم تركيبي از همه چيز رو تجربه كنيم. هم به امكانات نزديك بودن به رستوران و مغازه و كلوپ ها و ساحل دسترسي داشته باشيم و هم محله هاي شلوغ مردم محلي رو ببينيم. اگه جايي برم كه همه چي لوكس و شيك و دور از شلوغي هاي مردمش باشه، منو راضي نمي كنه. ديدن زندگي مردم عادي خيلي بيشتر از بازديد موزه ها برام جذابيت و معنا داره. اما چون سبك معماري، موسيقي، غذا و... هم جزيي از فرهنگ يك كشور محسوب مي‌شه، سعي كرديم تركيبي از همش رو تجربه كنيم البته در بازه زماني خيلي كوتاه يك هفته. برای کسانی که آرامش مطلق و محیط لوکس رو ترجیح میدن، منطقه سیمنیاک و یا نوساودا مناسب تره. به خاطر قرار گرفتن در پایین و نزدیک خط استوا، آب و هوای بالی در تمام طول سال حدود 30 درجه است و زمستون های بارونی داره. بیشتر فستیوال ها هم حوالی خرداد ماه برگزار می شه. در واقع شلوغ ترین زمان در بالی بین ماه های خرداد تا مهره.

در بدو ورود با نوشيدني خنك ازمون استقبال شد و مبلغي بابت دپوزيت ازمون گرفته نشد.

اتاقمون طبقه سوم قرار داشت كه به خواهش ما به طبقه دوم تغيير پيدا كرد. چون هتل آسانسور نداشت، طبقه دوم براي ما كه زياد رفت و آمد مي كنيم، بهتر بود. يه سري امكانات مثل سيف باكس، اسپيلت، سشوار، يخچال و... هم در اتاق بود. اگه چيزي نياز داشتيم و درخواست مي‌کرديم(مثل بشقاب و...) بهمون به امانت داده مي‌شد و هزينه اي بابتش گرفته نمي‌شد. تنها ايراد هتل اين بود كه سرويس بهداشتي، درب نداشت! براي حفظ محيط زيست يه ظرف بزرگ شامپوي سر،  شامپوي بدن و مايع دستشويي براي كل استفاده يك هفته برامون گذاشته بودن و اينجوري ديگه ظروف پلاستيكي متعدد هر روز به عنوان زباله توليد نمي شد. آب معدني هم هر روز موقع نظافت اتاق، شارژ مي‌شد. هتل كوچيك و تميزي كه رفتار پرسنلش باعث مي شد آدم احساس غريبي كه تو بقيه هتل ها داره رو نداشته باشه. ورود افراد سيگاري ممنوع بود و هر روز عصر يه ظرف بزرگ نوشيدني خنك و طبيعي ليمو و نعناع داخل لابي قرار ميدادن كه وقتي از راه مي‌رسيديم، خيلي مي‌چسبيد. يه سبد پر از كرم ضد آفتاب و روغن و لوسيون بدن و... هم كنار استخر براي استفاده عموم گذاشته بودن كه البته ما ازش استفاده نكرديم. شب اول، بعد از باز كردن چمدون ها از خستگي راه درازي كه اومده بوديم، به خواب رفتيم. هميشه شب اول يكم حس غريبي دارم.

هزينه‌ها در ايران(به تومان)

  • تور(پرواز،هتل،ترانسفر،بيمه): 21 ميليون تومان
  • اسنپ/تپسي (رفت و برگشت): 100 هزار تومان
  • جريمه خروج از كشور: 660 هزار تومان

 

 

روز اول: شنبه: زير باران بايد رفت

به تموم مردم شهر سلام! صبح زود براي صرف صبحانه به كنار استخر هتل رفتيم و چند دقيقه بعد با صداي پگاه به خودم اومدم كه يواشكي بهم گفت: فقط همينه، ديگه نگرد. راستش صبحانه هتل بر خلاف انتظارم و هتل هايي كه قبلا ديده بوديم، خيلي مختصر بود و همسفرم متوجه نگاه‌هاي ناباورانه و جستجوگر من شده بود. منتهي از اونجايي‌كه يكي از اثرات سفر، افزايش انعطاف پذيري آدمهاست، ما هم خيلي زود خودمون رو با شرايط موجود وفق داديم و چند دقيقه بعد، تو حال و هواي خوب سفر، دوباره غرق شديم. صبحانه شامل سه نوع ميوه تازه آناناس، پاپايا و هندوانه، آب پرتقال مصنوعي، شير، كورن فلكس، شكلات صبحانه، نون تست و چند نوع شيريني و مربا و عسل و كره و چاي و قهوه بود. براي تخم مرغ و املت و پنكك هم بايد سفارش ميداديم و هزينه جداگونه پرداخت مي كرديم.

بعد از صبحانه از هتل بيرون زديم. چقدر روز اول رو دوست دارم. نه اينكه روزهاي ديگه رو كمتر دوست داشته باشم. نه! اما روز اول حس متفاوتي داره. هيچ جا رو بلد نيستي. داري با كوچه ها و خيابون ها آشنا مي‌شي و با هر ذره ذره نگاه و حواست به تموم اشيا و مردم شهر سلام مي‌دي. چيزهايي كه در موردش شنيدي و چيزهايي كه براي اولين بار باهاشون روبرو مي‌شي، درخت هاي هميشه پرگل، عطر عود، سلام فروشنده‌ها، در و ديوار خونه ها، همه و همه پر از سلام زندگيه. هر كجا باشم و هركجا برم.

عكس شماره1- اولین نمای هتل سامسارا

1.jpg

در كوچه ها قدم زديم و ساعتي بعد راهي صرافي شديم.  يكي از اون قانوني هاش رو انتخاب كرديم منتهي گمونم ديگه خيليييييي قانوني بود چون علامت خودكاري كه روي دلار بود رو نشونمون داد و گفت اين پول رو نمي تونيم قبول كنيم. يادم بود كه موقع خريد دلار در صرافي هاي تهران ازشون پرسيده بودم: اين نوشته هاي خودكاري روي دلار اشكالي نداره؟ اونهام گفتن: نه.

يكم نگران شدم كه اگه همه صرافي هاي اينجا همينو بگن ما چي كار كنيم؟ اما خدا رو شكر ديگه اين قضيه اتفاق نيافتاد. يه صرافي قانوني ديگه كه بهمون رسيد مي داد، پيدا كرديم و دلارمون رو به روپيه تبديل كرديم و قدم زنان به سمت ساحل كوتا رفتيم. انتظار داشتيم مثل ساحل پتونگ در پوكت و جاهاي ديگه شلوغ باشه اما خلوت بود! البته شلوغ ترين فصل سفر به بالي تابستونه و ما در پايان فصل "هاي سيزن" رفته بوديم. بهترين زمان كه هم شلوغ نباشه و هم بارندگي هاي موسمي هنوز شروع نشده باشه. با اين حال انتظار اين همه خلوت بودن رو نداشتم. وقتي قدم به سمت امواج برداشتم اون وقت دليل اين خلوتي رو متوجه شدم. اصلا شوخي نداشت، به زور قدرت و ارتفاع امواجش پروژه شنا رو تبديل كرد به آب بازي از نوع محتاطانه.

لذت تماشاي اون همه شكوه و زيبايي، كمتر از شنا نبود مخصوصا اينكه براي اولين بار تعدادي موج سوار رو از نزديك مي‌ديديم كه خودشون رو روي موج‌ها رها مي‌كردن. رهايي يكي از قشنگ‌ترين و عميق‌ترين تجربه هاي زندگيه. رهايي از ترس‌ها، رهايي از من‌ها و رهايي از تموم قالب‌هايي كه عمري دوروبرمون رو گرفتن. چقدر خودم رو كوچيك مي‌ديديم در برابر بلندي موج‌ها. انگار خود واقعيم رو در مواجهه با طبيعت مي‌تونم ببينم. شايد اين يكي از دلايليه كه اين قدر طبيعت رو دوست دارم.

نزديكي هاي ظهر شروع به قدم زدن در امتداد ساحل كرديم تا به مركز خريد بيچ واك(Beach walk) رسيديم و صرفا براي صرف ناهار واردش شديم. از شما چه پنهون براي اين سفر علاوه بر تفريحات و جاهاي ديدني، غذاها و خوراكي ها رو هم يه مقدار سرچ كرده بودم و يه ليست تهيه كرده بودم كه گاهی با شوق و ذوق مي رفتم سراغش. يكي از غذاهاي ليستمون، سوپ دم گاو(sop buntut) بود كه هم در مسابقه "بفرماييد شام" و هم در كتاب " مثل آب براي شكلات" باهاش آشنا شده بودم و كنجكاو بودم امتحانش كنم. علاقه من باعث شد همسفرم هم يكم وسوسه بشه و بخواد تجربه اش كنه. هميشه مي‌گفت من به انتخاب‌هاي تو اطمينان دارم. يه غذاي ديگه هم سفارش داديم به اسم ريزولز(resoles) كه داخلش سبزيجات مختلف بود و يكم شيرين. سس معروف سامبال كه در اندونزي خيلي رايجه رو هم با چيپس برنج امتحان كرديم. سامبال واقعا خوشمزه و تند بود. تركيب اصلي سامبال شامل فلفل، انبه و گوجه است. مگه ميشه اندونزي بياي و چاشني كه هميشه مردمش در تموم غذاها ازش استفاده مي‌كنن رو امتحان نكني؟ به نظرم تعريف تندي از زبان اين مردم، فلفل به توان دو بود.

عكس شماره2- هيجان اولين غذا هميشه مثل حس اولين روز، خاصه.

2.JPG

بعد از ناهار تازه متوجه شديم بيچ واك يه تراس زيبا و حوض پر از ماهي داره و همين تماشا و معاشرت با بعضي از مردم محلي، خودش يكي دو ساعتي ما رو اونجا نگه داشت. از يه خانومي اجازه گرفتم تا با بچه شيرينش عكس بگيرم. ايشون هم بعد از موافقت، همزمان شروع كرد از من و بچه اش عكس گرفتن! روزهاي بعد متوجه شدم عليرغم اينكه ما براي هر عكسي از مردم اجازه مي‌گرفتيم اما اونها خيلي راحت از لنز دوربین گوشي شون براي پذيرايي از توريست ها استفاده ميكنن. اين مردم تو همه چي احساس صميميت مي‌كنن. عاشق اون لبخندي هستم كه هميشه رو صورتشونه. بين اونهمه صورت خندون، چهره یه بچه اخمو توجهم رو جلب كرد. خيلي به ندرت پيش ميومد كه كسي مثل اون كوچولو اخم كرده باشه اما اخه اخمش هم خوشگل بود. اصلا عاشق همين اخمش شدم.

عكس شماره3- پدرش خيلي سعي كرد بخندونتش اما دلش نمي‌خواست بخنده. يكي از قشنگ‌ترين اخم‌هاي دنياست كه با يك عالم خنده عوضش نمي‌كنم.

3.JPG

اگه به خاطر مسيريابي نبود، دوس داشتم گاهي بدون گوشي و بدون دوربين راه بيافتم و از فضاي توريستي فاصله بگيرم و موقع معاشرت با مردم، با لنز دوربين يا گوشي مزاحم حريمشون و ارتباطمون نشم. يه ارتباط از نوع كاملا انساني كه فقط ببينم، حرف بزنم و بدون هيچ واسطه اي، لحظه ها و تصاوير رو در خودم حك كنم و مخاطبم آسوده از شكار لحظه هاي دوربين باشه. اصلا گاهي فراموش بشه كه من توريستم. جزيي از خودشون بشم، خالص و ناب.

دنبال آب ميوه فروشي گشتيم ولي پيدا نكرديم. بعد متوجه شديم در بالي برخلاف تايلند و جاهاي ديگه، آب ميوه فروشي جداگونه چندان پيدا نمي‌شه و همون رستوران ها آب ميوه طبيعي و تازه هم دارن و براي ما ميوه دوستان چي از اين بهتر؟!

شب قبل، بعد از گرفتن سيم كارت از ديوا، تور ليدرمون آقاي محمد بهمون زنگ زد و گفت براي يكشنبه گشت نيم روزي داريم. البته تموم هزينه ها از جمله ناهار و ورودي ها به عهده خودمون بود. به خاطر همين با يه حساب سرانگشتي ديدم بايد دلار بيشتري براي فردا چنج كنيم. دليل اينكه گشت نيم روزي رو باهاشون ميخواستيم بريم اين بود كه دقيقا جاهايي ميخواستن برن كه  تو ليست ما بود. دوباره به همون صرافي كه سر راهمون بود رفتيم و دم در، يه چهره آشنا ديديم. فكر كردم همون آقايي هستش كه صبح ازش پول چنج كرديم. به گرمي با هم احوال پرسي كرديم و گفتم: صبح هم اينجا اومديم. اونم گفت: اون برادرمه.

فكر كردم منظورش اينه كه صبح از برادرش پول چنج كرديم و حالا شيفتشون عوض شده. با هم وارد مغازه شديم و همچنان گرم صحبت بوديم كه پگاه تو حرفاش اشاره به اسم ديوا كرد. من با تعجب و به فارسي بهش گفتم: مگه ديوا اينجاست؟ كجا ديديش؟

گفت: پس اين آقايي كه داري باهاش صحبت ميكني كيه؟ واقعا نشناختيش؟ اين ديواست ديگه!

با ناباوري نگاهش كردم و وقتي چهره متعجب ديوا رو ديدم فهميدم كه از مكالمه فارسي ما قضيه رو حدس زده. خيلي وقتها آدمها بدون اينكه زبوني رو بلد باشن از روي حسشون متوجه موضوع ميشن. نااميدانه بهم گفت: منو نشناختي؟!

تنها چيزي كه از خجالت به ذهنم اومد اين بود كه بگم: چرا! شناختم. فقط فكر كردم داري شوخي ميكني كه ميگي اون برادرته. يعني واقعا ما از صرافي برادرت پول چنج كرديم؟!(اخه اون همه تعجب برای این موضوع؟ شما بودین، باور می کردین؟)

 بعد يه نفر ديگه رو هم بهمون معرفي كرد. نوه اش! يعني پدر بزرگ بود. تازه اونم يه نوه حدود 12 ساله. اين مردم آسياي جنوب شرقي چقدر قشنگ پير نمي‌شن.

نميدونم چقدر متوجه گيجي من در مورد نشناختنش شد اما اين قضيه بعد از برگشتن به هتل، كلي باعث خنده ما شد. البته خنده به حواس پرتي من. پگاه اداي منو درمياورد و مي‌خنديديم. هميشه خودم بيشتر به اشتباهاتم مي‌خندم. تركيبي از خنده و شرمنده گي داشتم. كاش مي‌تونستم براي ديوا توضيح بدم اما خجالت كشيدم.

بعد از استراحت، دوباره از هتل بيرون زديم. يه راننده براي روز دوشنبه به مدت ده ساعت رزرو كرديم.  هميشه تو سفر براي بعضي روزا برنامه ريزي مي‌كنيم و براي بعضي روزا خودمون رو مي‌سپاريم به شرايط همون روز. بعد از يه روز برنامه ريزي شده، اين حس آزادي از چارچوب، عجيب به دل مي‌شينه. تو كوچه ها قدم بزني و مردم رو تماشا كني. با بچه ها گپ بزني و يه گوشه بشيني و تماشاشون كني. مطمئنا بالي اونقدر جاذبه هاي متنوع داره كه ميشه براي يك ماه براش برنامه ريزي كرد اما هيچ چيز لذت اون بي هدف بودن بين روزهاي برنامه ريزي شده رو نداره. در واقع اسمش بي هدف بودن نيست. اصلا خود خود هدفه. همون رهايي منتهی از یه نوع دیگه.

بين همين پرسه زدن ها، با اطلاعاتي كه قبلا از ديوا گرفته بودم و با استفاده از اپليكيشن  مپز maps.me ، ميوه فروشي نزديك هتل رو پيدا كرديم و تركيبي از چند نوع ميوه استوايي كه قبلا امتحان كرده بوديم و دوسشون داشتيم و تعدادي كه اصلا تا حالا امتحان نكرده بوديم رو خريديم و به هتل برگشتيم تا اونها رو داخل اتاق بزاريم و دوباره بريم بيرون. طبيعتا قيمت‌ها توريستي بود.

هوا تاريك شده بود. از اتاق كه بيرون اومديم صداي بلند شر شر آب شنيديم. اون قدر شديد كه اولش اصلا فكر نمي‌كردم بارون باشه. بارون استوايي! يكي از چيزهايي كه هيچ‌وقت بهش نه نمي‌گم، بارونه. در هر زمان و مكان و شرايطي كه باشه. دقيقا صبر كرده بود تا ما برسيم هتل و بعد شروع به بارش كرده بود. چه باروني! خود عشق بود كه از آسمون به سمت زمين مي‌باريد. كنار استخر رفتيم و زير يكي از سايه بون ها نشستيم و غرق تماشا شديم. چقدر دلم ميخواست بارونشون رو ببينم. تو اين فكر بودم كه روزهايي كه پيش رو داريم اگه باروني باشه چي كار كنيم كه با صداي همسفرم به خودم اومدم كه ميگفت ما كه چتر آورديم، بيا با چتر بزنيم بيرون.

حق با اون بود. نگراني براي آينده، تازه اونم به خاطر بارون؟! اصلا حرفشم نزن.

عکس شماره4- حال و هوای شب بارونی و گل های داخل هتل که تا هرکجا رفتیم، همراه ما شدن. راستی چرا اسمشون رو نپرسیدم؟

4.JPG

عکس شماره5- باز هم شب و بارون و گل گلدون

5.JPG

قرار بود براي شام به رستوران پيكولا ايتاليا بريم (piccola italia) يعني ايتالياي كوچولو. هم نزديك هتل بود و هم امتياز خوبي تو سايت تريپ ادوايزر داشت. قرار گذاشته بوديم كه تو اين سفر سراغ مك دونالد و برگركينگ نريم. خلاصه با چتر زير بارون راه افتاديم. خيلي از توريست ها بدون چتر غافلگير شده بودن كه يكي از اونها به محض ديدن ما از يه کافه بيرون اومد و خودش رو زير چتر من جا داد. چون قدش بلند بود، دولا دولا راه ميرفت و من خنده‌ام گرفته بود. همسرش اما ترجيح مي داد خودش رو به دست بارون بسپاره و جلوتر از ما  قدم بزنه. چه لذتي داره بدون چتر زير بارون... تو اين فكر بودم كه آقاهه ازم پرسيد: كجا دارين ميرين؟

- رستوران

- كدوم رستوران؟

- رستوران ايتاليايي

- اومدي بالي اون وقت ميري رستوران ايتاليايي؟!

هر دو خنديديم و بعد وارد يه کافه ديگه شد. حق با اون بود چون بالي بهشت غذاهاي خوشمزه بود. ما هم رستوران خودمون رو توي كوچه پس كوچه ها پيدا كرديم و تو اون شب باروني تنها مشتري هاي رستوران شديم، اون قدر كه پرسنل آشپزخونه از پنجره آشپزخونه به نشونه تشكر با خوشحالي برامون دست تكوون مي دادن. واقعا فكر نمي كردم با اومدنمون اينقدر باعث خوشحالي اونها بشيم. نشستن در فضاي باز بيرون، سكوت كوچه خلوت و نم بارون، نحوه سرويس دهي و پيتزا عالي بود و از معدود رستوران‌هايي بود كه ماليات و حق سرويس هم نداشت. موقع رفتن، بهمون گفتن: اگه از غذا خوشتون اومده پس بازم بیاین. بعد از شام ، قدم زنان به هتل برگشتيم.

عكس شماره6- منگوستين، يكي از خوشمزه‌ترين ميوه هاي استوايي و همنشین ما در اتاق هتل

6.JPG

 

هزينه‌هاي روز اول(به روپيه)

  • ناهار همراه با حق سرويس: 120/000
  • ميوه: 100/000
  • شام: 75/000

 (نرخ دلار برابر با 13850 روپیه و 11500 تومان)

 

روز دوم: يكشنبه:  نوسادوا و معبد اولوواتو، سرشار از آرامش

موقع صبحانه، ديوا بهم زنگ زد و پرسيد اشكالي نداره اگه بريم نزديك صرافي برادرش تا ما رو اونجا سوار كنه چون خيابون ما پر ترافيك و يك طرفه بود. منم قبول كردم. خیابون ها کلا باریک بود و پر از موتور سوار. روز تعطيلشون بود و بچه هاي يك مدرسه مشغول خوندن دعا و يا سرود بودن. دلم ميخواست بمونم و تماشا كنم اما فرصت كم بود. خوش قولي خيلي مهمه مخصوصا وقتي نماد فرهنگ مردم كشورت باشي. سر ساعت ده صبح اونجا بوديم و چند لحظه بعد ديوا به همراه دو تا آقاي جوون از راه رسيد. يه گل هم پشت گوشش گذاشته بود كه وقتي دليلش رو ازش سوال كردم، گفت به خاطر اينكه صبح معبد بوده. گل پشت گوش، يكي از اون چيزاييه كه منم خيلي دوس دارم. شايد خيلي ها بالي رو به سرزمين خدايان مي‌شناسن كه البته همينطور هم هست اما با جايگاهي كه طبيعت و مخصوصا گل‌ها در زندگي و باور مردم اين سرزمين داره، گل  هم براي من مي‌تونه يه نماد باشه.  البته اسمي كه براي بالي در نهايت انتخاب كردم، سرزمين لبخند بود.

مي‌دونم كه تايلند به اين اسم معروفه اما چه اشكالي داره، اصلا هر چي سرزمين لبخند تو دنيا بيشتر باشه، بهتر. در طول راه در حاليكه پنج نفري به سمت منطقه نوسا دوا حركت كرديم (نوسا به زبونشون يعني جزيره)، ازش خواهش كرديم موسيقي باليايي تو ماشين پخش کنه. موسيقي فوق‌العاده ملايم و روح نواز. يجور آرامش خاصي در موسيقيشون بود كه با آرامش و ملايمت مردمش همخواني زيادي داشت. اين موسيقي اونقدر با حسمون ارتباط برقرار كرده بود كه تعريفمون از روي احترام و صرفا رعايت ادب نبود. واقعا عاشقش شديم. اون‌قدر غرق در موسيقي و يا صحبت بوديم كه فراموش كردم از ديوا خواهش كنم از اتوبان دريايي به سمت نوسادوا بره تا راه آبي رو هم ببينيم. در راه، بزرگ‌ترين مجسمه خداي ويشنو رو از دور ديديم و به مركز تفريحات آبي در نوسا دوا، جنوب بالي رسيديم. از قبل تصميم گرفته بوديم كه پياده روي زير آب(sea walker) رو انتخاب كنيم چون در جاهاي ديگه نديده بوديمش.

يكي ديگه از عيب‌هاي من اينه كه چونه زدن بلد نيستم و يادم نبود كه هر قيمتي رو در بالي بايد حسابي چونه بزنيم. اين فراموشي باعث شد براي دو نفر مبلغ زيادي رو پرداخت كنيم. آقايون ايراني هم برنامه مشابه رو خريداري كردن. با اينكه دوربين ضد آب همراه خودمون برده بوديم ولي چون فقط نيم ساعت زير آب بوديم، چند دقيقه اول عكاسي كردم و بقيه اش رو سرگرم تماشاي ماهي ها شدم. اون كلاه بزرگ رو سرم باعث ميشد صداي شات دوربين رو نتونم بشنوم  و فقط عكس ها (بدون فيلم)گرفته شد. موقع ورود و فرود به آب، پله‌‍‌ها رو با حداقل سرعت، پايين مي‌رفتم و اين باعث شد با فشار آب به راحتي انطباق پيدا كنم. غذا دادن به ماهي ها، لمس گياهان نرم و مخملي و رنگارنگ ته دريا و راه رفتن یه نوع خرچنگ کوچولو كه آقاي غواص اون ها رو كف دستمون قرار مي داد، جالب بود.

اولش يكم ترديد داشتم كه دستم رو براي گذاشتن اون موجودات كوچولو تقديم كنم اما آخه مگه چند بار اين اتفاق ميافته؟ همين ترس هاست كه ما رو از خيلي چيزا و موهبت‌ها محروم مي‌كنه. چقدر خوشحالم كه همه چي رو لمس كردم. حتي يكي دو بار ماهي‌ها به جاي نون به دستم توك زدن. به خاطر اينكه آروم به سمت پايين حركت كرده بودم و هر از گاهي آب دهنم رو قورت مي‌دادم، مشكل و يا فشاري روي گوشم حس نكردم اما اون كلاه روي شونه هام واقعا سنگين بود. زمان به سرعت گذشت. با قايق به اسكله برگشتيم در حاليكه از اتفاقاتي كه حين برنامه افتاده بود غرق در خنده و شوخي بوديم. به نظرم اين تفريح، بيشتر مناسب كسانيه كه شنا بلد نيستن. براي ما كه از شنا بيشتر لذت مي‌بريم، اسنوركلينگ و طبيعت بكر، جذابيت بيشتري داره. طبيعتا نيازي به خريد عكس ها نداشتيم اما نگاه سريعي بهشون انداختيم و راهي معبد اولوواتو(Uluwatu) شديم. تنها معبدي كه تو اين سفر خيلي دوس داشتم از نزديك ببينمش.

عكس شماره7- دنياي زير آب، رنگین کمان آبی

7.jpg

عكس شماره8- من و پگاه و ماهي‌ها

8.jpg

عكس شماره9- اون سر بزرگ ماهي رو پشت سرم مي‌بينين؟ به اندازه بزرگ بودنش، خجالتي بود.

9.jpg

بين راه از ديوا در مورد ميمون هاي معبد سوال كردم چون شنيده بودم بهتره كه عينك و اشياي براق همراه خودمون نبريم تا باعث جلب توجه شون نشيم. ديوا اين رو تاييد كرد و به يكي از آقايون كه سرش رو كامل تراشيده بود گفت: تو بيشتر مراقب باش چون ميمون ها از سر كچل خيلي خوششون مياد. از حرفش همه خنديديم اما آقايون از اومدن به داخل معبد انصراف دادن و بيرون معبد منتظر ما موندن. جالب اينجا بود كه ما حتي يه دونه ميمون نديديم اما اونها ميگفتن اطرافشون پر از ميمون شده بود!

بعد از پرداخت ورودي و بستن شال(سارونگ) به دور كمرمون به نشانه احترام، همراه با ديوا وارد معبد شديم. به محض ورود، درخت هاي پر از گل رو ديديم، يه گل به پشت گوشمون زديم و گروهي از مردم محلي رو ديديم كه براي عبادت اومده بودن و  اول ميخواستن در ورودي معبد، عكس دسته جمعي بگيرن. من تا اومدم از ديوا بپرسم كه اجازه گرفتن عكس ازشون رو دارم يا نه؟، خودشون ما رو دعوت كردن كه باهاشون عكس بگيريم. وقتي مليتمون رو  ازمون سوال كردن، با تموم لبخندي كه به پهناي صورتم در توان داشتم، جواب دادم: ايران. چه حس خوبي داشت اين جواب گفتن و در پاسخ، لبخند گرم و دوستانه دريافت كردن. 

يكي از اون عكس‌هايي كه خيلي دوسش داريم اما به خاطر احترام به قوانين سايت، نمي‌شه اينجا كاملش رو گذاشت. وقتي مشغول عبادت شدن، كناري ايستاديم و تماشاشون كرديم. رفتار صميمي مردم، طبيعت فوق العاده معبد و هواي ابري و خنكي كه نتيجه بارون شب قبل بود و انرژي هاي خوبي كه در اون فضا وجود داشت حس آرامش خاصي رو بهمون القا مي‌كرد تا جايي كه نمي دونستم به توضيحات ديوا گوش كنم  يا محو تماشاي زيبايي هاي اطرافم بشم و درنهايت وقتي ديوا به سمت خروجي حركت كرد، پگاه بهش گفت: ميشه ما يكم بيشتر اينجا بمونيم؟ ما رو تنها گذاشت در حاليكه مي‌گفت: مراقب ميمون ها باشين. طبق توضيحات ديوا، كسي در اون معبد سال‌ها يوگا ميكرد كه اعتقاد دارن تنها به صورت فيزيكي از دنيا رفته و بعد از مرگش پيكرش رو نتونستن پيدا كنن و به يادبودش مجسمه اش رو در همون معبد ساختن كه از دور هم قابل مشاهده بود. در كل سه عنصر در اعتقادات مردم نقش اساسي داره كه طبيعت يكي از اون‌هاست و سه نوع خدا در فرهنگشون هست:

خداي خلق كننده(برهما)، خداي نگهدارنده(ويشنو) و خداي ويرانگر(شيوا). بعضي معابد هم براي هندوها مورد استفاده قرار مي گرفت و هم براي بودايي ها، مثل همين معبد كه اون رو به نام خداي شيوا مي‌دونستن. آتش رو نماد خداي برهما مي‌دونن چون اعتقاد دارن كه آتش، خلق كننده است. حتي نزديك بعضي آتشفشان‌هاشون هم معابدي براي ستايش خداي آتش(خلق كننده) دارن. اين ويژگي خلق كنندگي آتش، اهميت آتش در ايران باستان رو به خاطرم مياره. چقدر شبيه بهم هستيم ما آدمها...

عكس شماره10- غرق در شادي و خنده بودن. دوباره يادم اومد كه هركجا خنده باشه، خدا هم هست.

10.JPG

عكس شماره11-  چند لحظه قبل از شروع عبادتشون

11.JPG

عكس شماره12-  سکوت می کنم به احترام عظمت و شكوه بي‌پايانش

12.JPG

عكس شماره13- و باز هم نگاه سراسر حيرت و تحسين

13.JPG

عكس شماره14- مجسمه شخصي كه ديوا درمورد تاريخچه اش برامون گفت و ما اسمش رو مرد خوشبخت گذاشتيم. پرنده ها رو ديدين؟ شايد اون‌ها هم از همون نوع خوشبختن.

14.JPG

عكس شماره15- نميشد دل كند، دقيقه ها به سكوت و تحسين به سرعت باد سپری میشن.

15.JPG

عكس شماره16- كاش مي‌نوشتند: اينجا فقط براي بازديد چند دقيقه اي نيست. ساعت‌ها به تماشاي اين‌همه زيبايي بايد نشست.

16.JPG

عكس شماره17- اقيانوس هند در هواي ابري و باز هم شكوه امواج و محراب معبد

17.JPG

عكس شماره18- چه خوش شانس بوديم كه هوا ابري بود و تعداد بازديدكنندگان معدود. چشم در چشم اقيانوس و گوش دل به صداي امواج در سكوت

18.JPG

عكس شماره19-  سيراب نميشم از اين‌ همه شكوه و زیبایی

19.JPG

بعد از ترك معبد براي ناهار پيشنهاد ساته ي داديم. كباب محلي كه در انواع مختلف مرغ، بره و خوك همراه با سس مخصوص درست مي‌كنن. به همين خاطر ديوا ما رو به رستوراني برد كه تخصصشون همين غذا بود تازه اون هم با قيمت بسيار اقتصادي و حجم غذاي زياد. در مورد تركيبات اون سس، از ديوا سوال كردم كه شامل تمبر هندي، سويا سس، فلفل، سير و... بود. مي‌گفت در هيچ‌كجاي ديگه در بالي نمي‌تونيد همچين سسي پيدا كنيد و آشپزش از يه منطقه خاص مياد.

عكس شماره20-  از تابلوش عكس گرفتم تا بهتون معرفيش كنم. به ظاهر محقرش توجه نكنيد. غذاش عاليه. در محله توبان واقع در كوتا

20.JPG

عكس شماره21-  مشغول خوردن ساته‌ي بره بودم كه يادم افتاد ازش عكس نگرفتم.

21.JPG

بعد از ناهار، ما رو به يك مركز خريد محلي برد، جايي كه از برندهاي معروف خبري نيست. آقايون به خاطر خستگي ازش خواهش كردن كه تا وقتي ما در مركز خريد هستيم، اونها رو به هتلشون برسونه و برگرده بياد دنبال ما. حدود 15 دقيقه اي اونجا بوديم، يه كوچولو خريد كرديم و بعد به همراه ديوا به خيابونمون برگشتيم. هوا تاريك شده بود و صرافي هاي قانوني تعطيل شده بودن چون تا ساعت 5 كار مي‌كنن. به همين خاطر نتونستيم براي شام پولي چنج كنيم و اون شب از ميوه هاي خوشمزه داخل يخچال خورديم. پگاه مشغول استراحت شد و از اونجايي كه انرژي من تو سفر معمولا دوبرابر ميشه بعد از يكم استراحت از اتاق بيرون زدم و به لابي هتل رفتم. ميخواستم با دختر خونگرمي كه در پذيرش هتل كار مي‌كرد دوست بشم اما تور ليدرمون بهمون پيام داد كه در راه اومدن به هتل ماست. بهش گفتم براي اومدن زحمت نكشين چون ما ترجيح مي ديم سفرمون رو شخصا برنامه ريزي كنيم. در واقع مودبانه بهش گفتم ازتون تور نخواهيم خريد. اما خب ترجيح داد بياد و يكم صحبت كرديم.

در مورد سيم كارتي كه بهمون داده شده بود ازش پرسيدم و مشخص شد با كدي كه وارد كردم، هيچ موجودي نداره. با حالت تعجب ساختگي بهم گفت: "عجيبه چون چهل هزار تا بايد داخلش باشه، شايد استفاده كردن!" باور نكردم اما به روش هم نياوردم و چون نيازي به سيم كارت نداشتيم، اصلا شارژش نكردم. مهم‌ترين چيزي كه نياز داشتيم مسيرياب مپز بود كه به صورت آفلاين كار مي‌كرد و موقعيت مكاني خوب هتلمون، ما رو بي نياز از تاكسي اينترنتي كرده بود. البته سرعت اينترنت خود هتل هم خوب بود اما مسیرهای دور رو با کرایه ماشین و راننده می رفتیم. در مورد منوي هتل و پرداخت هزینه برای صبحانه هم بهش گفتم و ايشون تاكيد كرد كه حتما فردا صبح عكس منو رو برام ارسال كنيد تا با مدير هتل صحبت كنم. منم عكس رو براش فرستادم اما دريغ از حتي يك جمله، هيچ خبري نداد. اون شب بعد از رفتنش، دختر پذيرش هتل اومد پيشم و ازم پرسيد: اون آقا مهمونتون بود؟ و اينجوري صحبت ما شروع شد.

كلي اطلاعات فرهنگي در مورد مردم بالي و نحوه تغذيه و زندگيشون داد مثلا اينكه سه نوع ازدواج در بالي وجود داره. اكثر زوج ها با پدر و مادر دختر يا پسر زندگي مي‌كنن و ... وقتی یخمون بازتر شد، بدون اينكه سوال شخصي ازش بپرسم از نحوه زندگي خودش برام گفت و در مورد من هم سوال كرد. اين قسمت گفتگو رو خيلي دوست دارم چون از اون حالت توريستي بيرون مياد و صميمانه تر مي‌شه. در مورد مقايسه جزيره هاي نزديك بالي و امكان شنا در ساحل كوتا و محل فروش تور ها و... هم راهنماييم كرد و يه جاي خوب نزديك هتل (دقيقا سر كوچه مون) رو بهم معرفي كرد. گپ صميمي و لذت بخشي داشتيم كه تا نيمه شب ادامه داشت و آخر سر هم شماره تلفن ردوبدل كرديم و ازش دعوت کردم به ايران سفر كنه.

هزينه‌هاي روز دوم(به روپيه)

  • Sea walker: 2/200/000
  • ناهار (ساته‌ي): 75/000
  • ورودي معبد: 100/000
  • آبميوه و بستني: 35/000
  • خريد: 100/000

 

 

 

روز سوم: دوشنبه: اوبود، هنر، طبيعت و لبخند روي چهره‌‌هاي آفتاب سوخته

بالاخره روزي كه منتظرش بودم رسيد. نه! من منتظر هيچ روز و لحظه و آينده اي نيستم چون مي‌خوام اكنون را در همين لحظه زندگي كنم. یکی دیگه از روزای قشنگ زندگی رسید. اوبود، به قلب فرهنگ و هنر بالي معروفه. ساعت 8:30 صبح به همراه راننده مون دييوا به سمت منطقه اوبود حركت كرديم. البته قبلش به صرافي سر زديم. قبل از حركت، پگاه يواشكي با شيطنت بهم گفت: اين‌بار حواست رو جمع كن، چهره راننده رو به خاطر بسپاري كه مبادا دوباره....

خنديدم. طنزش رو هميشه دوست دارم و البته به توصيه‌اش هم عمل كردم. فقط به خاطر تشابه اسمي كه با ديوا داشت، موقعي كه مي‌خواستم باهاش صحبت كنم، اول يه مكث كوتاه مي‌كردم تا بتونم اسمش رو درست تلفظ كنم. يه تاكيد بيشتر بر "ي". به همين راحتي.  قبلا برنامه امروز رو با هم مرور كرده بوديم. اولين مقصد، آبشار تگه نونگان(tegenungan) بود. بالي حدود پنجاه تا آبشار داره و ما به خاطر محدوديت زماني، فقط يكيشو مي‌تونستيم انتخاب كنيم. اينجا پر از ساحل و آبشار و معبد و درخت هاي گل و لبخند...

بعد از پرداخت ورودي، روي ساعدمون مهر زدن! زيبايي طبيعي آبشار از يك طرف و خوش سليقگي كه ذوق و دست انسان، ايجاد كرده بود، از طرف دیگه براي تماشا و عكاسي عالي بود. پله ها رو به همراه دييوا پايين رفتيم و به هر سوراخ سنبه اي سرك كشيديم. آشيونه‌هاي پرنده در انواع مختلف رو به زيبايي براي عكاسي تعبيه كرده بودن، جوري كه از داخلشون، نماي جنگل و آبشار پيدا بود. بالاي آبشار، تابلوي كلوپ رودخانه به چشم مي‌خورد. نميدونم، شايد شب‌ها هم بازديدكننده‌ها به اينجا بيان. حتما شب‌هاي هيجان انگيزي داره، از اون شب‌هايي كه پگاه خيلي خوشش مياد. شب دريا، شب جنگل و وهم طبيعت. از اینکه هر جا آب هست، عده ای حتما تن به آب می زنن، خیلی خوشم میاد، حتی با اینکه آب یکم گل آلود بود.

آخ کولر ماشین دوستت دارم. این تنها چیزی بود که عرق ریزون از گرما، موقع سوار ماشین شدن، بهش فکر کردیم.

عكس شماره22-  انبوه جنگل و قامت درختان و آبشار تگه‌نونگان از نماي دور

22.JPG

عكس شماره23-  از نماي نزديك‌تر زير درخشش آفتاب

23.JPG

عكس شماره24- با من بیا، ببین رنگها هم میل به تغییر دارند در هر زاویه و فاصله ای

 

26.JPG

عكس شماره27- آبشار كوچولوي بدون نام در همان حوالي. اسمش را آبشار گل گذاشتيم.

27.JPG

 

وقتي زير آفتاب داغ از پله هاي منتهي به آبشار به سمت بالا بر مي‌گشتيم، يكم میوه از فروشنده هاي محلي خريديم.  از دييوا سوال كردم آيا چاقو همراهش داره؟ اونم در جواب گفت كه براي خوردن منگوستين نيازي به چاقو نيست. دو دستي فشارش بده و بعد به راحتي پوستش جدا مي‌شه. تازه فهميدم تا اون روز بلد نبودم چجوري منگوستين بخورم. چه خوبه این خودكفايي مردم محلي و عدم وابستگيشون به ابزارها.

عكس شماره28- يكي از معماري‌هاي زيبا در اوبود

28.JPG

دييوا مي‌خواست ما رو به مزرعه قهوه ببره اما راستش ما علاقه اي به نوشيدن قهوه و تماشاي روند توليدش نداشتيم. يه نگاه گذرا به همون ابتداي مزرعه انداختيم و ازش خواهش كرديم به تراس‌هاي برنج بريم. بايد از اون روز حداكثر استفاده رو مي‌برديم. قرار شد 45 دقيقه داخل تراس‌هاي برنج و درخت‌هاي نارگيل بمونيم. صداي يه جور ساز محلي چوبي در تموم اون منطقه شنيده مي‌شد كه تلفيق اون منظره سبز زيبا با طنين اون ساز، رويايي بود. درسته كه همه چي رو براي جذب توريست تدارك ديده بودن و حتي براي ورود به اون تراس‌هاي زيبا ازمون ورودي گرفتن، اما بازم طبيعت و موسيقي، تاثير خودش رو داشت. دلمون مي‌خواست ساعت‌ها اونجا بمونيم. بين درخت‌ها گم بشيم و زير سايه‌شون به برنج‌هاي سبز خيره. چرا اين‌قدر زمان سريع مي‌گذشت؟ كاش مي‌شد تو سفر اصلا نخوابيد و بعد به جاش يك هفته كامل بخوابيم. اينو من هميشه ميگم.

دلم ميخواست يكي از اون درخت ها بالا بره و چیدن نارگيل‌ رو از نزدیک ببینیم. ظهر شده بود و هوا گرم. وقتي زمان برگشتن رسيد از يه خانوم نارگيل فروش روبروي مزرعه، يه نارگيل خريديم و دوتايي مشغول نوشيدن آب نارگيل شديم. از خانوم فروشنده خواهش كردم با گوشيم ازمون عكس بگيره. وقتي سرم رو از روي نارگيل بلند كردم، ديدم داره مي‌خنده و با گوشي خودش هم عكسمون رو مي‌گيره. در يك كلام: خوشمزه ترين آب نارگيلي بود كه خورديم. بدون يخ بود و همين باعث شد طعمش رو خوب مزه مزه كنيم. دييوا به موقع از راه رسيد و گفت اشكالي نداره اگه با نارگيل سوار ماشينش بشيم. خود فروشنده هم همينو با اشاره گفت. فكر كنم همه فهميده بودن چقدر از اون آب نارگيل لذت برده بوديم. ماشين دييوا خيلي تميز بود. دلمون نيومد با همچين چيزي سوارش بشيم. اما دروغ چرا... بعدها پشيمون شديم.

عكس شماره29- ميوه‌هاي مختلفي طی این یک هفته روي درخت ديديم كه مي‌گفتند خوراكي نيستند. اما قشنگند. نه؟

29.JPG

عكس شماره30- ورودي زیبای مزرعه قهوه

30.JPG

عكس شماره31- هيچ‌كدوم رو امتحان نكرديم. فرقشون با هم چی بود؟

31.JPG

عكس شماره32- تراس برنج از داخل خيابان و قسمتی از تاب بزرگی که توریست ها سوارش می شدن.

32.JPG

عكس شماره33- تراس برنج، قبل از ورود به آن

yACKyCeV9r5INPTunbhJSbCEz7DLDtknlzFvlwnE.jpeg

عكس شماره34- بروي برنج‌ها دست مي‌كشيديم، مثل بقيه مزارع كشاورزي، چه فرقي ميكنه با مزارع واقعی؟ لااقل دستي اونها را با عشق كاشته.

34.JPG

عكس شماره35- توريست‌ها و قدم‌ها و شات دوربين

35.JPG

عكس شماره36- بايد دمي نشست و نظاره كرد.

36.JPG

عكس شماره37- پوست دستانش نشان از عمري كار مي‌داد و چشمانش منتظر

37.JPG

عكس شماره38- سبد سنگين را بر زمين گذاشت تا درد شانه هايش را آرام كند.

38.JPG

عكس شماره39- درختان پر از نارگيل و چشم‌هاي منتظر من

39.JPG