سلام تاج محل!

4.6
از 42 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
هند: یک روی سکه، بهشت؛ روی دیگر آن، جهنمی کثیف+ تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
05 آبان 1399 09:00
97
43.7K
 India-Blog cover (01-03-24) (34).jpg

 شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می‌رود

IMG_58 45.jpg

 

_____________________________________________________________________________

 

تیترpsd.jpg

خسته‌ی راه بودم و در خواب و بيدارى روى تخت دراز كشيدم كه صداى تَق‌تَقِ در چرتم را پراند؛ انگار کسی در می‌زد. به سمت در رفتم و از چشمى بيرون را نگاه كردم، هيچ‌كس نبود. در را باز و راهروی هتل را برانداز كردم، راهرو هم خالی بود!
حتما خيالاتى شده‌ام، پس دوباره در تخت نرم و سفيد اتاق فرو رفتم. چشمانم هنوز گرم نشده بود كه دوباره صداى در زدن خواب از سرم ربود. اين‌بار آهسته قدم برداشتم و با حركتى غافل‌گير كننده در را باز كردم.
خدايا! هيچ كس پشت در نيست. شنيده بودم كه هندوستان كشور ماوراءالطبيعه‌ است اما آیا اجنه به همين زودى من را كشف كردند؟!
شايد هم كسى با من قصد شوخى داشت! اما ما نيمه‌ی‌ همین شب به دهلى رسيده‌ايم، با هموطنانِ تورمان هم در اتوبوس آشنا شدیم و هنوز مجالى براى شوخى پيدا نكرده‌اند، هندی‌ها هم كه من را نمی‌شناسند پس بحث شوخى منتفى است. غرق همين افكار بودم كه دوباره صدا آمد؛ تَق تَق تَق! 
الآن ديگر حسابى ترسيده بودم، به سمت در رفتم كه بازش كنم اما باز همان صدا آمد. ذهنم را متمرکز و گوشم را تيز كردم، صدا از پشت سرم بود و من به اشتباه حس کرده بودم صدای در زدن است. صدا از داخل اتاق بود، ترسم بيشتر شد. 
به سمت صدا رفتم، از پنجره بود. با ترس و اضطراب پرده را كنار زدم، با ديدن صحنه‌ى روبه‌رويم نيم مترى به عقب پريدم؛ يك ميمون بزرگ و بازيگوش پشت پنجره نشسته بود و سعى داشت خوراكى‌هاى اين سوى پنجره را بردارد!
با ديدن من جهشى زد و فرار كرد، انگار جن ديده!

monkey-wires-e1590773355108.jpgخیر نبینی مَمَلی

(دو ماه پيش_ تهران_ مهر ماه 1398)
دوستى دارم به اسم "مملى" كه دوستانم در لست‌سكند تا حدودى با او آشنا هستند. مملى شخصيتى به غايت محافظه‌كار دارد و همسرش از او ملاحظه‌کار تر! 
اين دوستان محتاطِ ما در تمام زندگی فقط یک سفرِ هوايى رفته‌اند و از هواپیما گریزانند، چرا كه ((عقل سليم ميگه آدم زمين سفت رو ول نميكنه بره تو آسمونِ شُل!)) 
با اين اوصاف و این روحیه‌ی‌ دلیر، دل به دريا زده و به تازگی سفرى به هندوستان رفته بودند و حالا مهمان ما بودند كه هم ديدارى تازه كنيم و هم از هند برايمان بگويند. 
سرزمین هندوها هميشه مقصد دوست داشتنى من بود و به خاطر همسرم كه از كثيفى‌هاى هند بيزار است و فراری، موفق به ديدارش نمی‌شدم! 
مملى و همسرش از بچه محل‌هاى قديمى من و همسرم هستند، پس حسابی با خبريم از روحیات هم. به وسواسِ همسرِ من "مانا" واقفند و روایتشان از سفرِ هند بدین گونه آغاز شد ((جاى مانا خالى، يعنى اگه شما بريد هند مانا از همون فرودگاهِ دهلی برمی‌گرده، انقدر كه اینا تميز و مرتب‌ و منظمن!))
اين حرف‌ها آخرين بارقه و كورسوىِ اميدِ من به ديدار از هندوستان را نشانه گرفت و چون سِيلی ویران‌گر بر آرزوهاى من آوار شد!
مملى و همسرش آن شب فقط از آلودگى محيطى و صوتى و بوهای غریبِ اين كشورِ عجیب گفتند و هر از چند دقيقه‌اى هم جمله‌ى ((جاى مانا خالى)) را به زبان می‌آوردند!

مانا که سرِ بهداشت و حساسیتش بر تمییزی با کسی شوخی ندارد از شنیدن این جملات کمی جا خورد و در تلافیِ این حرف‌ها به مملی گفت شما با این روحیه‌ی نترس و ماجراجو چطور این کشور با این مشخصات را انتخاب کردید؟!

مملی پایش را روی پای دیگر انداخت، گوشه چشمی نازک کرد و فاتحانه و پُر نخوت سری تکان داد و گفت هر که طاووس خواهد جور هندُستان کشد!

در این لحظه، من و مانا چند ثانیه‌ای همدیگر را نگاه کردیم و به دشواری جلوی خنده‌مان را گرفتیم که این جامه، بد بر تنِ این زوج زار می‌زد!

مهمانی تمام شد و اين دوستان قديمى رفتند و من ماندم و مانا!
_من: برنامه‌ى هند رو بچينم؟
_مانا: نشنيدى اينا چى ‌گفتن؟
_بابا اينا رو ول كن، ديوونه‌ن! اگه به حرف اينا باشه كه از خونه هم نبايد بريم بيرون!
_ببين پرونده‌ى هند براى من بسته شد!
_اما برا من هنوز بازه!

با اين جملات به تختِ‌خواب رفتیم و من تا صبح خوابِ سفر دیدم! سفر به قصه‌های رویایی...

خواب‌های صورتی
پوتراجایا (مالزی)

IMG_8108.JPGIMG_8113.JPGIMG_8082.JPG
IMG_8083.JPGIMG_8187.JPG

مذاکرات 1 + 1

فردا و روزهای بعد عکس‌ها و فیلم‌هایی از زیبایی‌ها و ديدنی‌هاى هند به مانا نشان دادم و سعى كردم راضى و راهی‌اش كنم كه نشد. 
اما وقتى اصرار و علاقه و پافشارى من را ديد، پيشنهادى كرد كه سخت به دلم نِشست اما پذیرفتنش برایم سخت بود!
قرار شد به شرطى كه دست از پا خطا نكنم و کج نروم و راست بيايم و البته سوغاتى درست و درمان بیاورم به شكل مجردى و تنها عازم هندوستان شوم و من تمام این شرايط و ضوابط را پذيرفتم! (لازم به ذکر است این دو خط که مطالعه فرمودید حاصل مذاکرات چند روزه و فشرده است.)
بگذريم، مقدمات سفر چيده شد و مدارك براى گرفتن بليط و ويزا به دفتر مسافرتى ارسال شد.
تورى كه من خريدم "مثلث طلايى هند" نام داشت و از شهرهاى دهلى، آگرا و جيپور ديدن می‌كرديم و خدمات شامل پرواز، هتل، ترانسفر، تعدادى گشت، وروديه‌هاى اماكن ديدنى، یک عدد سیم‌کارت و سه وعده غذا بود.
براى خريد اين تور هند در آذرماهِ نود و هشت حدود يازده ميليون تومان پرداخت كردم كه چون تنهايى و به قول آژانس‌ها "سينگل" مسافرت می‌كردم هزينه‌ی بيشترى بايد پرداخت می‌شد كه شد!

بدون همسرم هرگز!
روز موعود رسيد و براى تَرك همسر، وطن و خانواده آماده می‌شدم و راستش برايم خيلى سخت بود كه اين اولين سفر مجردىِ دوران متاهلی بود و مرور خاطرات خوش سفرهاى گذشته كمى آزارم می‌داد و دوست نداشتم همسرم تنها بماند و من در سفر باشم.

پس با چشم گریان و پای لرزان از مانا جدا شدم و سوار اسنپ به سمت فرودگاه حرکت کردیم. همین‌طور که به پهنای صورت اشک می‌ریختم به آقای راننده گفتم ((تا همسرم پشیمون نشده پاتو بزار رو گاز تا از مهلکه فرار کنیم!)) جناب راننده هم به نحو احسن ماموریتش را انجام داد و مزد خوش‌خدمتی و واکنش سریعش را درجا دریافت کرد که مقداری آجیل بود و تا رسیدن به فرودگاه با هم نوش جان کردیم!

گاراژِ غدیر شانگولر

بعد از حدود سه ساعت پرواز به فرودگاه دهلی رسیدیم. هواپیما بیست دقیقه‌ای بدون حرکت وسط باند ایستاده بود و اجازه‌ی پیاده شدن مسافران صادر نمی‌شد. صدای مسافرها که در آمد کاپیتان پشت بلندگو حاضر شد و اعلام کرد ((چون یک هواپیمای دیگه جای پارک ما پارک کرده فعلا امکان باز شدن درها نیست پس صبور باشید که ما صدا کردیم صاحب اون هواپیما رو تا بیاد و جابه‌جاش کنه!))

چون قسمت نوکِ هواپیما دوربین مداربسته تعبیه شده بود و اتفاقات محوطه را در کابین شاهد بودیم دیدیم که فردی بُدو بُدو خود را به هواپیمای مذکور رساند و با حرکت دست از کاپیتان ما عذر خواهی کرد و بوئینگ غول آسا را حرکت داد و جا برای ما باز شد. به این شکل و همین ابتدای سفر فهمیدم کجا آمده‌ام و مملی چه می‌گفت...

یاد خیابان مولوی و گاراژهایش افتادم که مسئول پارکینگ، سوییچ خودرو را از راننده‌ها می‌گیرد تا در صورت لزوم بتواند ماشین‌ها را جابجا کند. چند فحش هم در دلم حواله‌ی مملی کردم که روح پلیدش اینجا هم دست‌بردار من نیست و باعث اخلال و بی‌نظمی در کارها می‌شود! حالا به مملی چه؟! خدا می‌داند!

در سالنِ تمیز و زیبای فرودگاه دهلی "ایندیرا گاندی" تورلیدرمان که پسری جوان به نام "مرشد" بود به استقبالمان آمد و حلقه‌هایی از گل به گردنمان انداخت و همچون قهرمانان و بسیار باشکوه مورد پیشواز قرار گرفتیم، پدیده‌ای که ندیده بودم در هیچ سفری!

فرودگاه زیبای دهلی 

ف.jpg

میمون

هتل ما در دهلیِ‌نو "کانتری‌این Country Inn" نام داشت که هتلی بود مدرن، تمییز و با امکانات در منطقه‌ی صاحب‌آباد. فاصله‌اش تا مرکز شهر زیاد است و این برای مسافرانی که بدون تور به این شهر سفر می‌کنند یک نکته‌ی منفیست چرا که باعث اتلاف وقت و هزینه است و اگر با تور مهمان این هتل باشید این فاصله قابل چشم‌پوشیست!

نیمه‌های شب، خسته به هتل رسیدیم و به اتاقمان هدایت شدیم که اتاقی بسیار زیبا با دکوراسیونی گرم و نوین در اختیارم بود و حظ وافر بردم از این همه تمیزی و تجدد.

خسته و خواب‌آلود مقداری خوراکی و آجیلی که به همراه داشتم را پشت پنجره‌ی اتاق گذاشتم و به امید یک خوابِ راحت پرده‌ها را کشیدم که نور صبحگاهی ممانعت و مزاحمتی برای استراحتم ایجاد نکند و در تخت آرام گرفتم.

غافل از اینکه...

اتاق من در هتل کانتری‌این

IMG_5352.JPG

دهکده‌ی حیوانات

قبل از صرف صبحانه به پذیرش هتل مراجعه کردم و ماجرای میمون بازیگوش دیشب را برایشان توضیح دادم. مسئول مربوطه توضیح داد که اینجا هند است و میمون‌های زیادی نزدیک هتل‌ها آشیانه دارند و گاهی اوقات و از سر کنجکاوی به پنجره‌ها نزدیک می‌شوند. حتی تشریح کرد که با علم به همین مسئله، نمای هتل به شکلی طراحی شده که میمون‌ها و انواع حیوانات به راحتی خود را به پنجره‌ها نرسانند اما باز هم کمابیش شاهد چنین پدیده‌هایی هستیم و البته در آخر گفت این برای ما جای خوشحالی دارد که بتوانیم پذیرای حیوانات باشیم و مهمانان نباید از این مسئله گله‌ای داشته باشند!

جهنم شکموها

این هتل بهشت گیاه‌خواران است و هیچ‌نوع غذای گوشتی و فرآورده‌هایش را طبخ و سرو نمی‌‌کنند، حتی در وعده‌ی صبحانه و حتی در حد تخم‌مرغ! پس برای من که عاشق املت‌های خوشمزه‎‌ی هتل‌ها هستم اقامت در اینجا ضد حالی بیش نبود! 

البته در کنار غذاهای نفرت‌انگیز گیاهی، انواع نان و شیرینی خوشمزه هم وجود داشت و به هر شگردی بود سیر می‌شدیم که اگر این تنوع و تعدد مواد غذایی نبود قطعا باید از بیرون هتل صبحانه را تهیه می‌کردیم!

توقع من از صبحانه!

g3LNTjkDFKkvyqpJVs5v3RCze9hjWGRDb05uEyDC.jpeg

مرشد و مارگریتا

اینکه چرا در زبان پارسی "دلهی delhi" را دهلی می‌گوییم کسی خبر ندارد، یعنی من منبعی نیافتم و البته خیلی مهم و موضوع این بحث نیست و فقط برایم سوال بود!

بگذریم! بعد از صرف صبحانه، مرشد در لابی هتل منتظر ما بود. توضیحاتی درباره‌ی گشت‌ها داد و نفری یک سیمکارتِ "vodafone" در اختیارمان گذاشت. 

مرشد جوانی هندی و شیعه بود. در دانشگاه دهلی، زبان پارسی می‌خواند و علاقه‌ی بسیار به ایران داشت. طبق گفته‌هایش یک بار هم از کشورمان بازدید کرده و عاشق شیراز و اصفهان شده بود. در مدت کوتاهی با گروه ما دوست شد و خیلی زود اعتماد همدیگر را جلب کردیم.

طبق یک قانون نانوشته و شاید هم نوشته، تورگردانان هندی اولین گشت دهلی را بازدید از "یادبود گاندی" قرار می‌دهند. پس ما هم به سمت "راج گات" یا همان یادبود مهاتما گاندی حرکت کردیم. 

 

لطفا "جانانه" بوق بزنید!Please "OK" Horn 

همان اول راه و هنگام خروج از هتل، گرد و غباری شدید هوا را احاطه کرده بود و من فکر می‌کردم که هوا مه‌آلود است اما بعدا متوجه شدم ذرات منوکسید کربن هستند و آلودگی! یعنی هوای تهران در سمی‌ترین و کشنده‌ترین حالتش به مراتب از اینجا تمیزتر است! بوی بسیار نامطبوعی در بیشتر نقاط شهر استشمام می‌شد. در خیابان‌ها و تمام مسیر فقط صدای بوق ممتد و مکرر خودروها به گوش می‌رسید. طوری که پشت خیلی از خودروها نوشته شده بود ((لطفا جانانه بوق بزنید!)) حضور حیوانات ولگرد در سطح شهر بسیار به چشم می‌آمد و همه چیز را به شکل اغراق شده‌اش شاهد بودیم.

بوق.jpg

دو روی سکه

البته این ابرشهر روی دیگری هم داشت،‌ برج‌های نفیس مسکونی، ویلاهای اعیانی، مجتمع‌ها و مراکز خرید بزرگ و مجلل با نشان‌های معروف دنیا و البته مردمانی با ظاهر و چهره‌ا‌ی متفاوت از اکثریت و به غایت متمکن. در این شهر، شاهین ترازو بین ثروت و فلاکت نوسان بسیار داشت و متاسفانه بیشتر اوقات به نفع فلاکت سنگینی می‌کرد!

یک روی سکه

روی2.jpg

روی دیگر سکه

روی 1.jpg

سرزمین عجایب

راستش ساعت اول حضورمان در خیابان‌های دهلی برایم حسی غریب داشت. انگار در خلاء بودم، در زمان و مکانی نامعلوم! سبک زندگی، بسیار عجیب و غیرقابل باور می‌نمود. تردد اتوبوس‌های مملو از جمعیت که حتی روی سقفشان تعداد بی‌شماری مسافر نشسته‌ و بسیاری انسان که از در و دیوار اتوبوس آویزان بودند، روشی کاملا عادی برای زندگی بود. 

شهر 1.jpg

busride.jpg

جمع.jpg

شهر 4.jpgشهر 2.jpgشهر 3.jpg 

به نام پــدر

بعد از پیمودن خیابان‌ها و بزرگراه‌ها به راج گات رسیدیم. اینجا باغی بزرگ و سرسبز است که با دیوارهایی از محیط شهری جدا شده. یک روز بعد از ترور و مرگ گاندی، جنازه‌اش را در همین مکان می‌سوزانند و خاکستر می‌کنند و نمادی برای یادبودش می‌سازند که بعضا و به اشتباه اینجا را مقبره‌ی گاندی می‌نامند. 

 ورودی اینجا دست‌فروشانی بساط کرده‌اند که گل می‌فروشند و دوست‌داران گاندی گل‌ها را می‌خرند و بر روی بنای یادبود قرار می‌دهند.

در ابتدای مسیر باید کفش‌ها را از پا درآورد که این نوعی ادای احترام به مکان‌های مقدس هند می‌باشد و چند جای دیگر هم تکرار شد. برای رسیدن به بنای یادبود بعد از طی مسیری مشجر و با صفا به تونلی تاریک وارد شدیم که آن سویش روشنایی و نماد استقامت انتظارمان را می‌کشید.

در این مکان جز سکویی سیاه‌رنگ از جنسِ مرمر، شعله‌ی ابدیِ محبوس در محفظه‌ی شیشه‌ای و البته خیلِ مشتاقان مهاتما گاندی چیز دیگری نمی‌بینید...
اینجا ساده و بی آلایش بدون هیچ تجملی همچون خودِ گاندی بزرگ ساخته شده و یادآور زندگیِ درویش‌مآبانه‌اش است.

راج گات 

IMG_5458.JPGIMG_5445.JPGIMG_5455.JPGIMG_5447.JPGIMG_5454.JPGIMG_5452.JPG

باب همایون

بعد از بازدید از راج گات به سمت بقعه‌ی "عیسی‌خان نیازی" و مقبره‌ی "همایون" رفتیم. اینجا هم باغی سرسبز و قشنگ بود با عمارت‌های باشکوه. 

عیسی‌خانِ نیازی یکی از سرداران رشیدِ "شیرشاه" سوری است که مقبره‌ی باشکوهی در دهلی برایش ساخته‌اند.
سوری‌ها از پشتون‌های افغان مهاجم به هند بودند که دوران کوتاهی حکومت را در دست می‌گیرند و از آنجا که عیسی خان از دلیرانِ نظامی و از محبوبانِ این سلسله بوده بعد از مرگش در باغی سرسبز و دلگشا به خاک سپرده می‌شود تا همگان اهمیتش را برای حکومتِ وقت بدانند.
مقبره به شکل هشت ضلعی و از سنگ قرمز رنگ ساخته شده و ساخته شدنش یک سال به طول انجامیده است. مسجدی هم به نام عیسی‌خان در حاشیه‌ی مقبره بنا شده که به همراه سایر ساختمان‌ها مجموعه مقبره‌های همایون را تشکیل می‌دهند که در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده‌اند.

ساعتی در این مکان گشت زدیم و از این ساختمان به آن بنا تردد کردیم و من غرق در عکاسی بودم. فضای فوق‌العاده‌ای بود و برخلاف سطح شهر هوای نسبتا پاکی جریان داشت اما من فقط برای دیدن اینها نیامده بودم. دوست داشتم در دل جامعه باشم و زندگی روزانه‌ی مردم را ببینم و عکسبرداری کنم. عکاسی و بازدید از این بناها را دوست داشتم اما ثبت تصاویر خیابانی و انسان‌ها ارضائم می‌کرد.

مقبره‌ی عیسی‌خان نیازی

IMG_5397.JPGIMG_5391.JPGIMG_5377.JPGIMG_5394.JPGIMG_5369.JPGIMG_5372.JPGIMG_5384.JPGIMG_5375.JPGIMG_5383.JPGIMG_5396.JPG

c920e6ec-5690-4fdd-a791-baaa83046a04.jpg

از مقبره‌ی عیسی‌خان به آرامگاه همایون رفتیم که هر دو در مجاورت هم هستند.

آرامگاه همایون، پادشاه گورکانی هند را که می‌بینید بی اختیار به یاد اصفهان و باغ‌های ایرانی می‌افتید چرا که همایون و همسرش حمیده بانو چندین سال در ایران پناه گرفته بودند و با فرهنگ و معماری کشورمان آشنایی بسیار داشتند تا جایی که بعد از مرگ همایون، حمیده بانو بیگم دستور ساخت مقبره‌ی همسرش را به سبک و سیاقِ معماری ایرانی و ملهم از باغ های ایران صادر می‌کند و نتیجه‌ی کار چیزی شبیه به چهارباغ اصفهان می‌شود...

از نکات جالب اینجا می‌توان بازی سنجاب‌های بازیگوش و پرواز طوطیان سبزقبا را میان درختان تنومند برشمرد که طراوت و زیبایی محیط را چند برابر کرده‌اند.

مقبره‌ی همایون

IMG_5434.JPGIMG_5416.JPGIMG_5429.JPGIMG_5423.JPGIMG_5431.JPG

IMG_5424.JPGIMG_5418.JPGtuy.jpg

شوخی

متن وصیتنامه‌ی همایون: 

अष्टकोणीय है और लाल पत्थर से बना है और इसके निर्माण में एक साल लगा है। ईसा खान के नाम पर एक मस्जिद मकबरे के किनारे पर बनाई गई थी, जो अन्य इमारतों के साथ मिलकर होमयौन मकबरे का परिसर बनाती है, जो यूनेस्को की विश्व विरासत 
अष्टकोणीय है और लाल पत्थर से बना है और इसके निर्माण में एक साल लगा है। ईसा खान के नाम पर एक मस्जिद मकबरे के किनारे पर बनाई गई थी, जो अन्य इमारतों के साथ मिलकर होमयौन मकबरे का परिसर बनाती है, जो यूनेस्को की विश्व विरासत सूची में दर्ज हैसूची में दर्ज है

من که با خواندن این متن جگرم آتش گرفت. مخصوصا آنجایش که می‌گوید: 

ईसा खान के नाम पर एक मस्जिद मकबरे के किनारे पर बनाई गई थी, जो अन्य इमारतों के साथ मिलकर होमयौन मक

 

نظرقربانی

نکته‌ای که همین ابتدای سفر نظرم را جلب کرده بود و چند جایی دیدم، استفاده‌ی نمادین از میوه‌ها و سبزیجات بود. به طوری که تعدادی فلفلِ ‌سبز را با یک لیموترش تازه از نخی رد می‌کنند و به عنوان آویز استفاده می‌کنند که این آویز می‌تواند از آیینه‌ی ماشین، سر در خانه‌ها و مغازه‌ها... آویزان باشد که نمادیست برای دفع شر و جذب خوشبختی؛ چیزی شبیه به نظرقربانی خودمان. راننده‌ی ما هم چنین نمادی را به قسمتی از جلوی ماشین آویخته بود.

نماد لیمو و فلفل

fel.jpg

فیل‌ها

بگذریم! بعد از بازدید از این جاذبه‌های دیدنی برای صرف نهار به رستورانی رفتیم. این وعده‌ی غذایی را میهمان تور بودیم که رستورانی مجلل میزبانمان بود در محله‌ی "lodi coloni". لودی‌کلنی از محله‌های مرفه و ثروت‌مند نشین دهلی است که طبق گفته‌های مرشد بیشتر دیپلمات‌ها و سیاسیون را در خود جای داده. خانه‌های مجلل ویلایی مجاور رستوران هم موید همین نکته بود.
دیدن این خانه‌ها و مقایسه با آنچه در سطح شهر دیده بودم برایم شگفت‌آور بود، اختلاف طبقاتی تا این حد؟! 
این محله بوی بدی نمی‌داد و خودروهای آنچنانی و زنان و مردان شیک‌پوش در آمد و شد بودند.
رستوران هم از فضایی فرمند برخوردار بود و به غایت زیبا.
به گفته‌ی مرشد غذایی که به مذاق ما خوش آید را تدارک دیده بودند که "مرغ تَندوری" با پلو بود.
مرغ، غرق در خورشی غلیظ و مملو از ادویه بود که مزه‌ای اغراق شده داشت و پلوی سفید هم پر بود از دانه‌های فلفل سیاه. غذا را به هر بدبختی بود خوردیم. من از تندی گلایه‌ای نداشتم که ذائقه‌ای تندخور دارم اما مقدار زیاد ادویه‌ی تندوری طعم خوشایندی به مرغ نداده و آزار دهنده بود.
بعد از صرف نهار به هتل برگشتیم و قرار شد کمی استراحت کنیم که برای ساعت ۱۷ مرشد برنامه‌ی دیگری چید که بازدید از دروازه‌ی هند بود.

رستورانی که در آن نهار خوردیم

cc757fd6-b7b4-4d2d-b943-c037229e26ef.jpg

4ffc0a16-1f61-49e8-a48e-7ec3d99dfdd1.jpg

میلیونر زاغه‌نشین

از بزرگترین علائق من در زندگی خواندن فیلمنامه‌ است. روزی روزگاری در کشورمان ماهنامه‌‌ی تخصصی فیلمنامه‌نویسی منتشر می‌شد به اسم "فیلم‌نگار" که مشترکش بودم. فیلم‌نگار فیلمنامه‌های روز دنیا را به رشته‌ی تحریر در می‌آورد و به زیور طبع می‌آراست. هنوز هم بایگانی کاملی از همه‌ی شماره‌هایش دارم. روز قبل از سفر به کتابخانه‌ی خانه‌ی پدری مراجعه کردم و در طبقه‌بندی مجلات به جست و جوی ‌فیلم‌نگار هایم پرداختم و شماره‌ای که فیلمنامه‌ی "میلیونر زاغه نشین" را نشر داده بود پیدا کردم که با خود به هندوستان ببرم و اوقات فراغتم را با خواندنش سپری کنم، این شماره دقیقا ده سال پیش چاپ شده بود و بیش از هزار بار خوانده بودمش اما هر بار برایم تازگی و جذابیت داشت و هنوز هم محظوظ می‌شوم از مطالعتش!
و حالا (در دهلی) که دو ساعتی وقت داشتم تا ساعت هفده، بهترین زمان برای مطالعه بود، پس پیش به سوی میلیونر زاغه‌نشین.

عکس از نت
2aec9b93-3cf6-4543-a389-de88edc20602.jpg

film.jpg

غروبِ غم‌انگیز 
امروز در خیابان‌های دهلی گشت زده بودیم. رفتار و سبک زندگی مردم را دیده بودم، زندگی خیابانی، سواری گرفتن از اتوبوس، نحوه‌ی رانندگی و... را اما نه از نزدیک، از داخل اتوبوس تور و با فاصله. حتی فاصله‌ی چند میلیمتری شیشه‌ی ماشین باعث شده بود نتوانم به هدفم از سفر به هند برسم؛ البته تا اینجای سفر.
و حالا که مسیر هتل تا دروازه‌ی هند را می‌پیمودیم دلم پر می‌کشید برای عکسبرداری از این فضای وهم‌آلود و دنبال فرصت مناسب بودم. بعد از پیمودن مسافتی به پارکینگ عمومی دروازه‌ی هند رسیدیم.
هر چه جلوتر می‌رفتیم فضا سورئالیستی‌تر می‌شد!
هنوز اتوبوسمان کامل متوقف نشده بود که مورد هجوم خیل متکدیان و دست‌فروشان قرار گرفتیم. جوانی همزمان با پارک کردن اتوبوس و از دور به موازات حرکت ما شروع به پشتک زدن کرد و مشغول هنرنمایی شد.
ما پیاده شدیم و لشکر گدایان به دنبالمان راه افتادند و دست‌فروشان اصرار بر فروش متاعشان داشتند و جوان پشتک‌زن همچنان پشتک می‌زد و تمام مسیر تا رسیدن به دروازه شاهد این رفتارها بودیم. اینجا پر بود از کودکان و نوجوانان معصومی که برای لقمه‌ای نان التماس میکردند. دلم بد گرفت، قلبم به درد آمد، تا به حال چنین صحنه‌هایی ندیده بودم در هیچ فیلمی و نخوانده بودم در هیچ سناریویی! ملغمه‌ای بود از فانتزی و تراژدی.
یاد میلیونر زاغه‌نشین افتادم، اینجا همان فضا حاکم بود. بچه ها همه "جمال" بودند و "سلیم" و "لاتیکا". اما نه در فیلم؛ واقعیِ واقعی. همه بدبخت بودند و زاغه‌نشین؛ اما نه میلیونر!

سکانس‌هایی از فیلم در ذهنم مرور شد. آنجا که صاحبان ثروت جسم سالم کودکان را ناقص می‌کردند تا برای همیشه معلول بمانند و گدایی کنند.
حالم به شدت گرفته بود. دروازه‌ی هند را دیدم و مشغول عکسبرداری شدم. مرشد تاریخچه‌‌اش را برایمان تعریف می‌کرد.
اینجا یادبودیست برای کشته‌شدگان جنگ جهانی اول. یعنی یادبودی برای سربازان هندی که در رکاب ارتش انگلستان و برای ارتش انگلستان جنگیده‌اند و جانشان را از دست داده‌اند. برای کشور خودشان نه! برای انگلستان.
شنیدن این حرف‌ها روحم را آهسته می‌خورد. معنای استعمار را تازه درک می‌کردم، معنای استثمار را!
بعدِ گشت در این منطقه به سمت اتوبوس برگشتیم. نزدیک پارکینگ، باغی مشجر واقع شده بود با درختانی کهنسال و پر شاخ و برگ. میان شاخه‌ها طوطی‌های فراوانی لانه داشتند و مدام جیغ می‌زدند. احتمالا آنها هم این تنگ غروبی مثل من دلشان گرفته بود. 
نزدیک ماشین شدیم که هجمه‌ی گدایان و دست‌فروشان و هنروران آغاز شد. جوان پشتک‌زن هم از راه رسید و هنرش را به منصه‌ی ظهور می‌رسانید. با خودم فکر کردم اگر این جوان کس و کاری داشت و وزیر و وکیلی در خانواده‌اش بود حتما قهرمان ژیمناستیک دنیا می‌شد!
سوار اتوبوس شدیم و در صندلی‌هایمان جای گرفتیم، یکی از همسفران مقداری آجیل از کیفش درآورد و به همه تعارف کرد. یک مشت برداشتم، نه از روی میل که به نشانه‌ی ادب!                                                                این صحنه از چشمان تیزبین گداها دور نماند و با دست به شیشه‌های ماشین ضربه می‌زدند و تقاضای خوراکی داشتند و این فضای به شدت غمگین و وهم‌انگیز را با فانتزی در هم می‌آمیختند.
یکی از همسفرانمان گفت ((با این اوصاف تا آخر سفر هر چی بخوایم بخوریم زهر مارمون میشه)) و من دقیقا در همین فکر بودم.
اتوبوس به راه افتاد و متکدیان ملتمسانه چند متری دنبال ما دویدند و همچنان تقاضامند بودند. 
تنهاییِ در سفر و دیدن این صحنه‌ها حالم را خراب کرده بود. تاب تماشای این شامورتی و شعوذه را نداشتم که مطمئن بودم تا پایان سفر، زیاد با آن روبرو خواهیم بود و امروز تازه روز یکم است! 

دیدن این اتفاقات دگرگونم کرده و موجم را به هم ریخته بود؛ حال خوشی نداشتم. 
خانم میانسال همگروهی‌مان یک لوح فشرده‌ی موسیقی به مرشد داد که در ضبطِ ماشین اجرا شد.
خواننده خواند و خواند تا رسید به اینجا:
دل‌گیرم از این شهر سرد
این کوچه‌های بی‌عبور...
سرم را آرام به شیشه‌ی ماشین چسباندم، قطره اشکی از چشمانم فرو ریخت و بر صورتم لغزید. با خودم فکر کردم ((اینجا دیگه کجا بود اومدی؟))

غروب غم‌انگیز و مورچه‌ها

IMG_5440.JPGIMG_1248.jpgIMG_5459.JPGIMG_5463.JPGIMG_5472.JPGIMG_5476.JPGIMG_5482.JPGIMG_5477.JPGIMG_5480.JPGIMG_5464.JPGIMG_5460.JPGIMG_6218.jpg

بایکوت

سال‌های پيش برادرم كتابى مصور از برترين پرتره‌هاى جهان به من هدیه داده بود که پر بود از عکس‌های مردم هند و من هر بار لذت می‌بردم از تورق این کتاب نفیس و دوست داشتم خودم عکس‌هایی چنین ثبت کنم و حالا بهترین فرصت بود، اما فکر نمی‌کردم دیدن این آدم‌ها دگرگون کند حالم را. در حین عکاسی، مرشد که متوجه تغییر احوالم شده بود برایم توضیح داد که ناراحت زندگی این افراد نباش که حقشان است و خود انتخاب کرده‌اند این سبک زندگی را و ما به اینها "دالیت" یا "نجس" می‌گوییم که سزاوار ترحم نیستند!

و من خیلی قبل‌تر می‌دانستم که به این افراد "نجسی" می‌گویند و گاندی چقدر تلاش کرده بود تا این نام ترسناک از این طبقه حذف شود. البته بعد از گذشت سال‌ها و با رشد شبکه‌های اجتماعی و آگاهی عمومی این نگرش تا حدودی کم‌رنگ شده اما هنوز که هنوز است عموم "هندوها" دالیت‌ها را به چشم جانوری نجس می‌بینند که نه تنها حرف زدن با ایشان و لمس کردن بدنشان کاری مذموم است که حتا از فروش کالا هم بهشان خودداری می‌کنند و از ابتدایی‌ترین امکانات مثل تحصیل و بهداشت هم محرومند.

مرشد به عنوان یک مسلمانِ هندی این وضعیت را درک نمی‌کرد و می‌گفت ((خودشان انتخاب کرده‌اند)) در حالی که خودشان حق انتخابی ندارند و طبق اعتقاداتشان این سرنوشت آنها بوده! دالیت‌ها باید بین باورها و تغییر وضعیت یکی را انتخاب کنند. حق انتخابشان بین این دو است. 

نمونه‌ای از زندگی دالیت‌ها

گدا.jpg

فیل‌ها و مورچه‌ها
حالا که بحث به اینجا کشیده شد سعی می‌کنم به اندازه‌ی فهم خودم توضیح کوتاهی در مورد نظام طبقه‌بندی اجتماعی یا "کاست" در هند ارائه بدهم. در یکی از کتب مقدس آیین هندو "ریگ‌ ودا"، چهار طبقه‌ی اجتماعی تعریف شده که بیشتر بر پایه‌ی موقعیت اقتصادی افراد استوار است که به ترتیب شامل:

1. طبقه یا کاست اشراف. 

2. طبقه‌ی دولتی‌ها و سیاسیون.

3. طبقه‌ی متوسط مثل کارمندان، معلم‌ها و کسبه‌ی‌ خُرده‌پا.

4. کاست پایین‌دست‌ها که متعلق به کارگران، دهقانان و... است. 
اما در بین این چهار طبقه یا چهار کاست، طبقه‌ی پنجمی هم وجود دارد که دیده می‌شود اما به حساب نمی‌آید که همان دالیت‌ها یا نجس‌ها هستند. 
طبق قواعد این نظام، طبقات پایین حق صعود به طبقات بالا را ندارند اما مورد بی‌مهری هم واقع نمی‌شوند ولی این قانون در مورد نجس‌ها متفاوت است. تمامی چهار کاست بالا در نادیده انگاشتن نجس‌ها متحدند و نه تنها دست زدن به آنها را حرام و مکروه می‌دانند که حتا از هم‌صحبتیِ با آنها باید خودداری کنند. تا جایی که موی سر دالیت‌ها را کاست آرایشگران نباید کوتاه کند و هیچ بقالی از کاست بقالان کالایی بهشان نفروشد.
به عبارتی یک نجس، کنار خیابان و در زاغه‌ها متولد می‌شود، بزرگ شده و همان کنار خیابان می‌میرد بدون اینکه حق زندگی طبیعی را داشته باشد و نکته‌ی غم‌انگیر اینجاست که نه تنها کاستِ اشراف اجازه‌ی رشد و نمو به این طبقه را نداده‌اند بلکه محدودیت‌های ذهنی، فکری و اعتقادی خودِ دالیت‌ها هم موجب شده به فکر رهایی از این نکبت نباشند.
به نظر من این سیستم همان تبعیض نژادیست با این تفاوت که در نظام "آپارتاید" این رنگِ پوست بود که باعث تبعیض می‌شد و اینجا طبقه‌ی اجتماعی.
البته هستند معدود افرادی از خانواده‌ی دالیت‌ها که به طبقات و مراتب بالا راه یافته‌اند و این قانون ناجوانمردانه را با جسارت و شجاعت‌ زیر پای گذاشته‌اند؛ اما با کارشکنی‌ها، مورد تمسخر واقع شدن‌ها و مشقات فراوان.

از نمونه‌های موفق این معدود افراد می‌توان به "رامجی آمبدکار" یا "باباصاحب" اشاره کرد که در خانواده‌ای نجس متولد شد اما از همان دوران کودکی این قوانین تبعیض‌آمیز و مسخره را درک نکرد و تصمیم به شکستن تابوها گرفت و با هزاران مشکلی که برایش درست کردند موفق به تحصیلات عالیه شد و توسط "جواهر لعل نهرو" نخست وزیر وقت به سمت وزیر دادگستری هند انتخاب شد که پیش از نشستن بر این کرسی علیه اِنقیاد به پا خاست. باباصاحب را معمار قانون اساسی نوین هند می‌نامند که برای از بین بردن این نظام فاصله‌گذار فاسد، کوشش بسیار کرد و البته تا حدودی موفق شد اما همان‌طور که گفتم هنوز نگاه غالب جامعه به طبقه‌ی تهیدست همان نگاه تاریخیست و هنوز کلمه‌ی نجس نقش پررنگی در ارتباط انسان‌ها با یکدیگر دارد و بدتر اینکه خود دالیت‌ها هم از اسم نجس برای خود استفاده می‌کنند و این را زمانی فهمیدم که وقتی نوجوانی از دالیت‌ها لیوان نسکافه‌ای به‌من تعارف کرد و من از قبولش سر باز زدم گفت: ((خودم نجسم اما نسکافم پاک پاکه!))

و البته از آنجا که باورمندان به آیین هندو (و ادیان مشابه) معتقد به اصل "تناسخ" و "کارما" هستند زندگی در این طبقه‌بندی را عرفی رایج و البته پسندیده می‌دانند چرا که معتقدند در زندگی پس از مرگ، کالبدی دیگر میزبان روحشان است و شاید از طبقه‌ای دیگر!

مورچه‌ها

IMG_6276.JPGIMG_6212.JPGIMG_6259.JPGIMG_6278.JPGIMG_6273.JPGIMG_6206.JPGIMG_6270.JPG

شبِ فرح‌انگیز

خب! بر می‌گردیم به سفرنامه‌مان که حسابی عقب افتادیم!

هوا کاملا تاریک شده بود که به هتل رسیدیم. بر تخت نرم و سپید و راحت اتاقم دراز کشیدم. مجله‌ی دوست‌داشتنیم را ورقی زدم و عکس‌های فیلم میلیونر ‌زاغه‌نشین را نگاه می‌کردم. چشمانم آرام آرام روی هم می‌رفت که این‌بار هم صدایی خواب از سرم پراند.
همان‌طور که بر تخت دراز کشیده بودم از پنجره بیرون را نگاه کردم و منبع صدا را.
چیزی شبیه به جرقه‌های آتش‌بازی نظرم را جلب کرد.
آسمان پر شد از تلالو جرقه‌ها؛ تا چشم کار می‌کرد.
به سمت پنجره رفتم. برای جلوگیری از ورود میمون‌های بازیگوش به اتاق، پنجره‌ی هتل‌ها در هند پرچ شده‌ و قابل باز شدن نیستند. از همان پشت شیشه صدای جشن و موسیقی و پایکوبی به گوش می‌رسید. برایم جالب شد و با خودم گفتم حتما جشن ملی یا مناسبتی است که این معرکه بر پا شده.
تقویم هندی را دانلود کردم و در آن تاریخ هیچ مناسبتی نیافتم.
حس کنجکاوی بر خستگی چیره شد و راهی خیابان شدم. سر و صدا و همهمه از آن سوی بلوار می‌آمد و من هم به همان‌سو رفتم. آسمان غرق نور و رنگ بود و فضا سرشار از نوای نغمه و طرب. 
روبه‌رویم باغ‌مانندی بود و تعدادی مامور‌نما، متکدیان و خانه به‌دوشان را پراکنده می‌کردند. بدون هیچ ممانعتی از در بزرگی وارد محوطه شدم. زنان و مردانی با لباس‌های فاخر و مجلل در حال رقص و پایکوبی بودند و میزهای بزرگ غذا و نوشیدنی و میوه پذیرای مهمانان بود.
مردی میانسال و متشخص با کت و شلوار و کراوات به پیشوازم آمد. دستی دادیم و احوالم را پرسید که گفتم گردشگری از کشور ایران هستم و برای کنجکاوی داخل شده‌ام و فقط می‌پرسم علت جشن را و اینجا را ترک خواهم کرد.
مردِ با وجاهت گفت عروسی پسرش است و خوشحال می‌شود مهمانشان باشم. ابتدا کمی جا خوردم از این همه سخاوت و تشکر کردم و قصد ترک میدان داشتم که دستم را گرفت و سر میزی نشاند و به کارکنان مراسم سفارشِ  پذیرایی کرد. چند دقیقه بعد میزم پر شد از انواع خوراکی. راستش گرسنه هم بودم و تنوع و تعدد اطعمه و اشربه به قدری زیاد بود که نتوانستم بر خود مسلط باشم و شروع به خوردن کردم.
خب! سیب و پرتقال و گلابی که در کشور خودمان به وفور و با قیمت مناسب در دسترس است پس آناناس و انبه و موز و سایر گران‌قیمتها مشغولم کرد و دلی از عزا درآوردم و از آنجا که میگویند سیر چه خبر دارد از آدم گرسنه؟! کلا فراموش کردم آنچه بیرون از این چهارچوب و در زاغه‌ها در جریان است.

الان که در کاست اعیان و اشراف حضور داشتم باید از فرصت استفاده می‌کردم و با گفتن جمله‌ی بی خیال خوردم و آشامیدم و اتفاقا اصراف هم کردم که این روش، ذات همان طبقه است!
در حین تناولِ خوشمزه‌ها بودم که صدایی آشنا شنیدم. صدا که نه، زبانی آشنا! 
((آقا روزبه چرا تنها نشستی؟ چرا اینجا؟))
روی به صدا برگرداندم و خانمی از همسفرانمان را دیدم که با خنده گفت ((پاشو بریم باغ بغلی ببین چه خبره؟! بچه‌ها همه اونجان!)) 
پدر داماد را پیدا کردیم و تشکر فراوان کردیم و با آرزوی عاقبت به‌خیری برای دو گل نوشکفته از این مجلس خارج و وارد محفل کناری شدیم! 
جایتان خالی چه مراسمی بود اینجا، یعنی عروسیِ باشکوهِ باغِ قبلى مقابل این هیچ بود.
در عين شگفتی، هم‌وطنان عزیزمان را دیدم که مجلس گرمی می‌کردند و با اقوام عروس و داماد مشغول رقص و پایکوبی بودند. ما هم به جمعشان اضافه شدیم و آنقدر رقصیدیم و خندیدیم که فکر نمی‌کنم هیچ‌کداممان حتا شب عروسی خودمان هم اینچنین دست‌افشانی کرده باشیم!

 تعدادی گردشگر اروپایی هم دیدم که گوشه‌ای نشسته و مشغول خوردن و تماشا بودند. با این تفاوت که ما به گرم کردن مجلس کمک کردیم و حلال کردیم هرچه خورده بودیم و ظاهرا دوستان اروپايى همچين به حلال و حرام معتقد نبودند و فقط می‌لُمباندند!

بعد از بزم شبانه به هتل برگشتیم و در تماسی با همسرم اتفاقاتی که بر ما گذشت را تعریف کردم و مانا مدام میگفت ((خوب شد من نیومدم)) و راست هم میگفت. 
 بعد زنگی به مادرم زدم و مادر همیشه نگران ایرانی اولین سوالی که پرسید این بود که چه خوردی؟ تشنه و گشنه در کشور غریب چه میکنی؟! 
گفتم شام عروسی خوردم و شرح ماوقع دادم. مادرم خندید و گفت امان از دست تو! سپس با هم و با صدای بلند خندیدیم.
و بدین شکل روز اول اقامتم در سرزمین عجایب به پایان رسید.

فیل‌ها

3105932a-af51-4ef6-b4d5-df80900d0fc4.jpg59def9e8-4907-421e-8321-b461211e80c3.jpg

عروسی.jpgداماد3.jpgداماد2.jpgداماد.jpg

فاتح

امروز بعد از صرف صبحانه محوطه‌ی روبه‌روی هتل را که دیشب میزبان مراسم عروسی بود از پنجره‌ی اتاقم ورانداز کردم و متوجه مساحت بزرگش شدم و فهمیدم شب‌ها محل برگزاری عروسیست. این مجموعه‌ی بزرگ متشکل از چندین باغِ مجاور هم است که به طور همزمان چندین و چند مراسم را پشتیبانی می‌کند.

بعد از تحویل اتاق‌ها و ترک هتل به بازدید "قُطُب‌منار" رفتیم. این مناره‌ی بزرگ از مرمر و سنگ‌های سرخ ساخته شده و بلندترین سازه‌ی آجری دنیاست با طول تقریبی هفتاد و پنج متر.
قُطُب‌منار در کنار مسجد قوةالاسلام در سال ۱۱۹۹ م توسط "قطب‌الدین ایبک" در جنوب شهر دهلی و بر روی خرابه‌های تعداد زیادی از معابد مربوط به آئین جینیسم ساخته شده‌ است.
قطب‌الدین اولین مسلمانیست که با لشکرش دهلی را فتح کرد و همچون سایر مسلمانان که سرزمینی را فتح می‌کردند، بی‌درنگ مسجد و مناره‌ای بنا کرد که تا امروز پابرجاست.
او به کمک یارانش سلسله‌ای را به مرکزیت دهلی بنیان گذاشت که سیصد سال به درازا کشید و بخش‌های زیادی از هند را به سیطره‌ی خود درآورد.
بعد از ساعتی گشت و گذار در این محوطه‌ی تاریخی، دهلی را به مقصد آگرا ترک کردیم. البته این فرصتِ کوتاه، تمام دهلی‌گردی ما نبود که شب آخر اقامتمان در هند را دوباره مهمان این شهر بودیم.

محوطه‌ی تاریخی قطب‌منار

IMG_5521-2.jpgIMG_5522.jpgIMG_5524.jpgIMG_5526.jpgIMG_5527.jpgIMG_5530.jpgIMG_5534.jpg

سرعت 

فاصله‌ی دهلی تا آگرا دویست و ده کیلومتر است و در شرایط عادی باید این مسیر را دو ساعته می‌پیمودیم. اما تصادفات زیاد جاده‌ای باعث قانونی شده که اتوبوس‌ها را ملزم به رعایت سرعت حداکثر شصت کیلومتر در ساعت می‌کند تا جایی که این مسیر نسبتا کوتاه را پنج ساعتی در راه بودیم. با این حال و در بین راه شاهد عادات عجیب و غریب در رانندگی و چند تصادفِ ترسناک بودیم که منجر به زخمی و فوت مصدومان شده بود. 

مسیر دهلی_ آگرا

IMG_5536.JPG

IMG_5537.jpgIMG_5538.jpg

اکبر شاه

مرشد گفت برنامه‌ای دارد برای بازدید از شهر "فاتح‌پور سیکری" که اصولا آن‌را در بین راه آگرا تا جیپور قرار می‌داده اما برای ما یک شگفتانه در نظر گرفته که بعدا اعلام خواهد کرد، پس فعلا راه را کمی دور کرد و عازم فاتح‌پور سیکری شدیم.
فاتح‌پور سیکری یا "شهر پیروزی" به دستور "اکبر شاه" گورکانی و برای اسکان خاندان سلطنتی ساخته می‌شود و به مدت ده سال پایتخت هندوستان بوده. اما به علت کمبود آب و خشکسالی با تمام شکوه و جبروتش آرام آرام به شهری مطرود و متروک تبدیل می‌شود. 
اینجا نماد زیبایی و عظمت معماری مغولی است و بناهای شوکت‌مندش شاهدی بر این ادعاست.
بلنددروازه، مسجد جامع، کاخ جودا، دیوان خاص و... از جذابیت‌های این شهر خالی از سکنه است و هنوز هم فرهمند و پر ابهت می‌نماید.

نكته‌ای که بسیار نظرم را جلب می‌کرد پرواز طوطی‌ها و شاه‌طوطی‌ها بود در محوطه‌ی شهر و بین شاخ و برگ‌ درختان که جلوه‌ی خاصی به محیط می‌داد و حالم را عجیب خوب می‌کرد. دیدن این زیباشهر و طبیعت پیرامونش از اتفاقات خوب سفر من به هند بود، پیش‌آمدی که در هیچ سفری برایم رخ نداد.

فاتح‌پور سیکری

طو.jpg

IMG_5870.JPGIMG_5790.JPGIMG_5815.JPGIMG_5798.JPGIMG_5827.JPGIMG_5828.JPG

IMG_5814.JPGIMG_5831.JPGIMG_5820.JPGIMG_5862.JPG

ساعت شنی

حالا دیگر به آگرا یا به قول بومیان "آگره" رسیده بودیم، شهری که شباهتی به شهر نداشت. خیابان‌ها کثیف بود و مملو از حیوانات ولگرد. بیشترِ پیاده‌رو ها خاکی، نه سنگ‌فرشی درکار بود و نه موزاییکی. اینجا هم پر بود از دست‌فروشان و بساطی‌ها. درجاهایی از شهر حتا شکل مغازه‌ها هم متفاوت می‌نمود. دکه‌هایی چوبی و فلزی که همه نوع خدماتی ارائه می‌دادند؛ حتا سلمانی!

با این حال شمارش معکوس دیدن تاج‌محل برای من آغاز شده بود و سر از پا نمی‌شناختم.

نمایی از آگرا

IMG_5675.JPG

IMG_5696.jpg

در هتل مستقر شدیم، هتل "کلارکز ‌شیراز". کلارکز ‌شیراز اقامتگاهی پنج ستاره، بزرگ، زیبا و تمییز بود. پنج‌ستاره‌ای نه چندان لوکس با باغی بزرگ و سرسبز.

Clarcks Shiraz Hotel

c shiraz.jpg

از خوشی فواره شدم

دیگر هوا تاریک شده بود و در اتاقمان جای گرفتیم. پنجره‌ی اتاق من رو به باغ مشجر و استخر هتل باز می‌شد. دوست داشتم هرچه سریع‌تر به دیدن "تاج‌محل" نائل آیم اما مرشد گفته بود فردا قبل از ظهر موعد دیدار است، پس تا فردا باید صبر می‌کردم. در سایت‌ها هم خوانده بودم که هتل کلارکز ‌شیراز چشم‌اندازی به تاج‌محل دارد. به سراغ پذیرش رفتم و پرسیدم دقیقا کجای هتل این چشم انداز را دارد و خانم هندی برایم توضیح داد بعضی اتاق‌ها و البته پشتِ‌بام هم. خب اتاق خودم را که می‌دانستم چنین نیست، پس به بام هتل رفتم. تعدادی میز و صندلی مستقر بود و چند گردشگر چشم‌آبی هم حضور داشتند. بنای سفید‌رنگ با نورپردازی زیبا همچون نگینی از دور می‌درخشید. دلم غرق نور و سَرَم پر ز شور شد که سال‌ها منتظر این لحظه بودم... . 
از خیابان صدای ساز و آواز بلند شد، صدا از دور می‌آمد. به اتاق برگشتم، دوربینم را برداشته، عزم خیابان کردم و به سمت صدا رفتم. منبع صدا کاروانی شاد و پیاده بود! چند ده نفری سازهای بادی و کوبه‌ای می‌نواختند و نوجوانانی ادوات مختلفی بر سر داشتند که از ظاهرشان معلوم بود زیر این سنگینی در حال له شدن هستند! چند نفر هم کسی که شبیه به دامادها و سوار بر اسب بود را پای پیاده مشایعت می‌کردند.

مشغول عکاسی شدم که اینبار هم مردی شیک‌پوش به سراغم آمد و با روی گشاده پرسید برای کجا عکس میگیری؟ کمی فکر کردم و گفتم ((National Geographic))؛ مرد هندی تحسینم کرد و یک اسکناس صد دلاری از جیبش درآورد و در دستم گذاشت و با خنده گفت: پس جهانیمان کن! 
جا خوردم و از دروغی که گفته بود پشیمان شدم. اسکناس را پس دادم و گفتم شوخی کردم، برای خودم عکس می‌گیرم و عاشق عکاسی هستم. هر دو خندیدیم و گفت با هم به هتل کلارکز شیراز برویم که مراسم آنجاست. گفتم من هم در همان هتل اقامت دارم و با کاروان حرکت کردیم و همچنان عکس می‌گرفتم. البته الان که قیمت دلارِ فلان‌فلان شده‌ی فلان تومان شده را مرور می‌کنم با خودم می‌گویم کاش پول را پس نداده بودم!

مقابل سالن مراسم رسیدیم. میزبانان تعارف کردند که شام مهمانشان باشم، با احترام نپذیرفتم و خداحافظی کردیم.

کاروان شادی

IMG_5541.JPGIMG_5564.JPG

IMG_5553.JPG

IMG_5542.jpgIMG_5543.JPG

IMG_5567.JPG

رویا باف

به اتاق برگشتم. فلاسک کوچکم را به کافه‌ی هتل بردم. با پرداخت مبلغ یک دلار از چای پُرش کردم و با تنقلاتی که داشتم به ‌بام هتل رفتم. پس در هوای دلپذیر چای نوشیدم، خوراکی خوردم، سیگار کشیدم و تک و تنها تا نیمه‌های شب تاج‌محلِ خیال‌انگیز را از دور دیدم و رویا بافتم.

 

تاج‌محل؛ قوی سپید

صبح از خواب بیدار شدم و از شدت هیجان اشتهایم بند آمده بود. دیدن تاج‌محل انگیزه‌ی اصلی سفر من به هند بود و حالا چیزی به تعبیر رویایم نمانده بود. تاب در اتاق ماندن نداشتم و یک ساعتی زودتر از ساعت مقرر از هتل خارج شدم و خیابان‌های اطراف را قدم زدم. چه طبیعت سرسبزی این محله داشت و چه خانه‌هایی. همه ویلایی و بزرگ و لوکس. آدم‌ها همه تر و تمیز بودند و از تبار فیل‌ها!

ساعت ده شد و به هتل برگشتم. در حیاط زیبای کلارکز ‌شیراز به انتظار مرشد نشستم و با گروه به سمت خاستگاه رویا به راه افتادیم. 

ورودی تاج‌محل میمون‌های بازیگوش و زیبا به استقبالمان آمدند. بعد از باررسی بدنی از درهای امنیتی رد شدیم و وارد محوطه شدیم. تعدادی مغازه و غرفه در حیاطی بزرگ واقع شده که کارکنانی دارند مخصوص تبلیغ کالاها، چیزی شبیه به دادزن‌های خودمان. با این تفاوت که نوع رفتارشان متفاوت است و بسیار ملتمسانه! یعنی هر کدام به یک گردشگر می‌چسبند و انقدر التماس و خواهش می‌کنند که چیزی بفروشند. 

این میان نوجوانی به اسم "عبدل" به من چسبید و خواهش و التماس که "مای‌فرند" یه چیزی از ما بخر. من هم به خیال و روال زندگی در ایران گفتم ((مای‌فرند، آیل کام‌بک!)) بی خبر از اینکه "برمی‌گردم" های اینجا با ایران متفاوت است! 

از چند باغ و حیاط رد شدیم و دروازه‌ی اصلیِ ورود به تاج‌محل پیدا شد. وارد محوطه‌ی اصلی شدیم. با دیدن قوی سپید، سر جایم خشک شدم. ابهت، زیبایی و مغناطیس بنا مرا مجذوب خود کرده بود. 

خیل گردشگران، همه‌تن چشم و همه محو تماشا بودند. آن‌هايى كه طبع لطيف و روح جوگير داشتند اشك می‌ريختند و برخى هم گوشه‌ای آرام برای یوگا و مدیتیشن آشیانه کرده بودند.
اینجا هم به رسم احترام و به جبر قانون کفش از پای درآوردیم و با پاپوشی نایلونی رفت و آمد داشتیم. 

ساعتی را به عکاسی و بازدید پرداختم و محظوظ شدم از این فضای جادویی که آرزوی هر گردشگریست دیدن یکی از عجایب هفتگانه‌ی دنیا!
پای عمارت، تماسی با همسرم گرفتم و ابراز احساسات کردم به عشق زندگیم که جایش عجیب خالی بود و تصاویری که برداشته بودم را برایش فرستادم تا در حسم شریکش کرده باشم.
داخل عمارت، مقبره‌ی شه‌بانوی ایرانی "ممتاز محل" و همسرش "شاه جهان" گورکانی ساخته شده و هنر ایرانی به کار رفته در آن کاملا مشهود است.

می‌گویند ممتاز محل هنگام مرگش بر شوهر تاجدار خود، دو وصیت کرد. یکم آنکه پس از مرگش هرگز زنی دیگر را به همسری نگیرد و دوم اینکه به یادش بنایی ایجاد کند جاوید و فراموش نشدنی. شاه جهان که دیوانه‌وار همسرش را دوست می‌داشت هر دو وصیت را تمام و کمال اجرا کرد و تاج‌محل را ساخت که هنوز و بعد از سالیان سال به نماد عشق و وفاداری شهره است. 

 مهم‌ترین انگیزه‌ی من از سفر به هند دیدن تاج‌محل بود. حالا دیگر دلیلی به ادامه‌ی سفر نداشتم! شاید اگر پروازی مستقیم از آگرا به تهران بود همان لحظه برمی‌گشتم که به همه‌ی آنچه از این سفر نیاز بود رسیده بودم. من از کودکی علاقه‌مندِ دیدن این گنجینه‌‌ی ارزشمند بودم و حالا به یکی از آرزوهای زندگیم رسیده بودم. پس خوشحال و سرافراز قدم برمی‌داشتم که خود را خوشبخت‌ترین می‌دیدم! 

یه حالی داشتم که نگو
یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحمو من 
جایی گذاشتم که نپرس...

استقبال‌کنندگان کوچک

IMG_5573.JPGIMG_5572.JPGقوی سپید

IMG_5580.JPGpk.jpgik.jpg

 

IMG_5594.JPGIMG_5640.JPG

IMG_5b655-2.jpg

ok.jpg